زندگی را گر چه از پایان گرفتن هیچ پیغامی فراتر نیست / باز میگوید دلم لختی تأمل کن ببین پیغام دیگر نیست؟
در مروری تازه میبینم که جز افسانههایی پوچ و پیچاپیچ / هیچ نقش دیگری در خاطر فرسودهی این کهنه دفتر نیست…
با تو در این سرزمین -با کمترین زنگار- دشمن هر چه خواهی هست / هیچ کس یک لحظهی کوتاه اگر آیینه هم باشی برادر نیست
سر به روی خشت زانو میگذارد، میپزد رویای نانی گرم / هر که چون ایمان به مزدان دغل، در خون این مردم شناور نیست
در سراب شوم امروز آنچه میبینیم سرگردانی فرداست / بر فراز کشتگاه خشک ما جز مرگ، ابری سایه گستر نیست…
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
یوسفعلی میرشکاک
دستهها:
تقدیم به...,
نقل از...,
یوسفعلی میرشکاک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
ممنون بابت این پست
پاسخحذفهیچ کس یک لحظهی کوتاه اگر آیینه هم باشی برادر نیست...
پاسخحذف