یک هفته بعد ایمان طی یک تماس تلفنی اعلام کرد از دریافت غیر مترقبه یه همچین نامهای به قدری هیجان زده شده که انار 700 گرمی رو همونجا خورده! ایمانو تصور میکنم که انار رو میشکافه و دونههای درشت و براقش توی دستاش میریزه، به صورت اسلوموشن -با قلب سپیدی در سینهش.
۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه
انار
یک هفته بعد ایمان طی یک تماس تلفنی اعلام کرد از دریافت غیر مترقبه یه همچین نامهای به قدری هیجان زده شده که انار 700 گرمی رو همونجا خورده! ایمانو تصور میکنم که انار رو میشکافه و دونههای درشت و براقش توی دستاش میریزه، به صورت اسلوموشن -با قلب سپیدی در سینهش.
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
وصف دوست (3): «سعید برزگری»
مشخصات ظاهری: مو: حنایی. ریش (اگه بذاره، که گاهی وقتا برای ترسوندن بچهها میذاره): حنایی و انبوه. صورت: متناسب. چشمها: قهوهای روشن، ریز و گونهها برجسته (باعث میشه همیشه خندان به نظر بیاد). ابرو: پیش آمده. پوست: روشن. قد: متوسط. اندام: نه چاق-نه لاغر و عضلانی (گویا یه زمانی بوکس کار میکرده). کلاسیکپوش (با جین ندیدمش). تمیزپوش.
مشخصات رفتاری: راحت. خندان. خوش برخورد. گرم. عاقل. اینتراکتیو (متعامل). ساده. متواضع. آسانگیر. همراه. مهربان. همه اینها در جمع، اما اگه باهاش بیشتر از نزدیک آشنا بشین: بافکر. ایدهمند. سالم. متعهد.
من سعید رو از 81 میشناسم. همکلاسی هم بودیم. میگم بودیم چون به سرعت تبدیل شدیم به دو تا قناری! دو تا قناری تو برهوت دانشگاه. اگه بدونین این دو تا قناری با هم چی جیکجیک میکردن. با هم از فلسفه، هنر نو، موسیقی و ادبیات جیکجیک میکردن! البته بین دانشجوهای معماری این بحثها همیشه هست اما دیالوگ نیست. مونولوگه. یعنی هر کس نظرشو ابراز میکنه و تمام. خطابهست بیشتر و سخنرانی. اما طبع دموکرات سعید و اخلاق سقراطی من باعث میشد وقتی درباره چیزی نظر میدیم با هم دنبال جواب باشیم. خیلی آزاد و رها. سقراط به ما درود میفرستاد.
(توصیههای یک همجنسبازو گوش کنین و از سقراط بخونین! اون توی یونان زندگی میکرد تقریباً 400 سال پیش از میلاد. یک مرد عادی بود. قد کوتاه و تقریباً زشت. و سرآخر در دادگاه به جرم گمراه کردن جوانها به مرگ محکوم شد. نه مثلاً به خاطر تبلیغ همجنسگرایی که اون موقع نه تنها مقبوح نبود که ممدوح و مورد ستایش هم بود (فیلم اسکندر رو دیدین؟)، بلکه به خاطر تأثیر شگرفی که حرفاش روی جوونها داشت و اونها رو سحر میکرد. سحر تفکر منطقی و فهم درست. اونو محکوم کردن که عقاید جوانها رو درباره خدایان به بازی میگیره و به اونها چیزهایی یاد میده که به درد زندگیشون نمیخوره و به سرگرمی و بطالت، جوونی اونها رو تلف میکنه. البته درست بود. اونها توقع داشتن سقراط چیزی یاد بده که بشه پول ازش درآورد. حتی اون موقع کسانی بودن (سوفسطاییان) که سخنوری رو به عنوان راهی برای متقاعد کردن دیگران به صورت حرفهای آموزش میدادن تا در دادگاهها و مجامع عمومی (که اون موقع در یونان فراوون بود) اشخاص بتونن از هر دعویای دفاع کنن و پول دربیارن (مث وکالت در امروز). اونا میتونستن طوری استدلال کنن که حقیقت، زشت، و مصلحت، زیبا به نظر برسه. اونا میتونستن هر چیزی رو ثابت کنن، فارغ از این که درسته یا نادرست، به کمک مهارت سخنوری.
اما خرمگس (که لقب سقراط بود، لقبی که اونا بهش داده بودن) مزاحم بود. اون مث یه جواهرشناس همه گزارهها رو میسنجید و این کار رو با کمک خودت انجام میداد. این بود که سحر میکرد و عده زیادی مقهور فراستش بودن. سرآخر هم در بین همون جوونهایی که دلبستهش بودن جام شوکران رو به خاطر حکم محکومیت دادگاه سرکشید. جالبه بدونین سقراط و شاگردش افلاطون که بحثها و عقاید استادشو جمع کرده از پایههای حکمت و فلسفه اسلامی به حساب میآن).
سعید رو راهب مینامم. یک جور رهبانیت در سعید هست. طوری که خیلی راحت میشه تصور کرد پارچه زرد یا اُخرایی رنگی رو به خودش پیچیده و با سر طاس و لبخندی به پهنای صورت عین راهبهای بودایی، کف دستاشو به هم میچسبونه و تعظیم کوچولویی میکنه. راهب که میگم به این خاطر نیست که سعید آدم آرومیه (اگرچه آدم آرومیه) یا عقاید بودایی داره یا گوشت نمیخوره! در عمق رفتار سعید، در تصمیمگیریهاش، در اظهارنظرهاش، در کارهایی که نمیکنه و در کارهایی که میکنه، یک جور تعهد، تعهد به ذات اخلاق جهان، یک جور بسندگی، میشه دید. البته اگه چشماتون اعماق رو بتونه ببینه.
مسأله دیگهای که باید بهش بپردازم تعهده. تعهد در رفاقت (و احتمالاً خیلی چیزهای دیگه) تصویریه که سعید رو تو ذهن من از بقیه جدا میکنه. البته همه شما تو رفاقت آدمای متعهدی هستین (آره قربونش برم!) اما در مورد سعید، یک رنگ پسزمینه خاصی داره، یک رنگ پسزمینه انسانی. درشت و نزدیک نیست که بشه لمس کرد، در پسزمینهست، پرده بزرگی در پسزمینهست. اینه که باید بگم بخش زیادی از سعید کشف نشده. یا بهتره بگم: دیده نمیشه. پشت خندههای آسان و ساده و شوخیها و حرفهای معمولی و همیشگی پنهان شده، یک ذات متعهد.
اینجا وبلاگشه
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
وصف دوست (2): «رضا حشمتی»
مشخصات ظاهری: گاهی خوشپوش (اگه خوشپوشی لزوماً به معنای لباس مد پوشیدن نباشه)؛ بیشتر وقتا مناسبپوش (البته غیر از خوابگاه دانشجویی دانشگاه گیلان، با اون زیرپوشای رکابی که زار میزد به تنش و شلوارهای ورزشی که به تور دروازه فوتبال میمونست)؛ توی لباس رسمی، خوب؛ جزو کوتاه قدها حساب میشه. اندام: اگه تا حالا چاق نشده باشه توی سایز خودش نه چاق نه لاغر. صورت: دارای تناسب، فاقد آفساید تابلو، مردانهتر از صورت معمولی (بهخاطر فاصله دماغ تا دهن بیشتر و ریشی که هر قدر هم کوتاه کنه باز سیاهیش میزنه)، در کل خوشتیپ (احتمالاً از دید یه دختر همقد!).
مشخصات رفتاری: خوب چیز تعریف میکنه. اگه جوک تعریف کنه اونو توی ذهنت به عنوان یه دلقک که میتونه آینده خوبی داشته باشه طبقهبندی میکنی؛ به قول خودش رسوبات بازماندهی (شاید هم فعال، کی میدونه؟) شیطنتهای دوران نوجوانی. معمولاً آروم، طوری که نمیتونی حدس بزنی چی میخواد بگه؛ بهطور کلی درونگرا؛ به ندرت استعداداشو بروز میده (اگه داشته باشه!)؛ عاقل؛ بیآزار (با ما بیآزار، با خودش یا گربههای محلهشون؟ نمیدونم)؛ در خصوص موسیقی راک، نقاشی آبستره، معماریْ همهجاش، سینمای هنری، اخوان ثالث و علاقهمندیهای خانمهای پا به سن گذاشته میشه به اطلاعاتش مطمئن بود. به طور کلی خوشمشرب؛ مهربان؛ بیکینه؛ فاقد مصلحت اندیشیهای شخصی؛ صبور.
▪ خب ژنرال، به چی فکر میکنی؟
▪ به اینکه ریشام سفید شده.
▪ بابا بیخیال قلبت جوون باشه.
▪ آره قلبت جوون باشه.
▪ چیه؟ غم داری.
▪ نمیدونم.
▪ نمیدونم؟! پس درد داری.
▪ نمیدونم.
▪ پس چی داری؟
▪ شاش دارم.
▪ بابا تو که شادی! همچین یهجوری میگی آره قلبت باید جوون باشه که گفتم چی شده. حالا چی شده؟
▪ نمیتونم زندگی کنم.
▪ چرا نمیتونی زندگی کنی؟
▪ بیخیال، میتونم زندگی کنم.
▪ اِ عجبا! ما رو احمق فرض کردی؟
▪ مسأله همینه، میتونم زندگی کنم اما نمیتونم زنده باشم.
▪ همون، من احمقم! توضیح بده.
▪ توضیحی نداره.
▪ چرا؟
▪ چون توضیح دادنش غیر ممکنه.
▪ خب چرا توضیح دادنش غیر ممکنه؟ توضیح دادن این که چرا توضیح دادنش غیر ممکنه که غیر ممکن نیست.
▪ توضیح دادنش غیر ممکنه چون مربوط به همه زندگی آدمیزاد میشه؛ مربوط به غذا و آب و صبح چه طور از خواب پا میشم و چرا وضع بدین منوال است، نیست. مربوط به احساس آدم میشه؛ این که احساس میکنه زنده نیست، چیزی کم داره، یا چیزی از بین رفته، یا دیگه به دست نمیآد. توضیح این که اون چیز چیه هم غیر ممکنه. خلاصه وضعیت غیر ممکنیه.
▪ باریکلا. حسابی توضیح دادی!
▪ (با خنده) خواهش میکنم.
▪ حالا چیکار باید کرد؟
▪ چی رو چیکار باید کرد؟
▪ یکی به من بگه مگه مغز پاریکال خوردی اومدی با این مصاحبه میکنی. حالا چیکار باید کرد؟ یعنی حالا که وضع موجود وضع غیر ممکنیه و زندگی کردن بدون زنده بودنه، چهکار باید کرد؟
▪ بایدی در کار نیست. از باید ماید گذشته، وضع غیر ممکن باید ماید سرش نمیشه. کاری نمیشه کرد.
▪ یعنی چی؟
▪ یعنی این که کاری نمیشه کرد.
▪ خُب منظورتون چیه؟ یعنی مث یه گول و گنگ با دستای باز و چشمای خیره وایستیم و روبرومونو نگاه کنیم، منظورت از کاری نمیشه کرد اینه؟
▪ نه، اما هر کاری هم بکنی بهتر از اینی که میگی نیست، چون هیچ چیزی به چیز دیگه ترجیح نداره.
▪ یعنی چی، یعنی لذت به درد، عدالت به ظلم، راستی به دروغ، وفا به خیانت برتری نداره؟ عجب حرفی میزنی.
▪ برتری داره، اما چیزی که فقط تو ذهن ممکنه و امکان عملی شدن نداشته باشه فرقی با ناممکن نداره؛ اینه که میگم وضعیت ناممکنه و کاری نمیشه کرد و عملاً چیزی به چیزی ترجیح پیدا نمیکنه.
▪ عجب! ولی همین الان توی دنیای ما خوب خوردن و خوب پوشیدن و خوب کردن به نداشتن اینها ترجیح داده میشه.
▪ ظاهراً ترجیح داده میشه اما در باطن کسی که آروم نشده، کره ماه هم بره مرض و درد رو همراه خودش میبره. ناآرامیش رو همراه خودش میبره. برگشتیم سر منزل اول، میتونی زندگی کنی اما نمیتونی زنده باشی. هیچ کسی نه آروم شده، نه میشه، نه امکان شدنشو داره.
▪ چه بد. خُب حالا چهکار باید کرد؟
▪ برگشتیم باز سر خونه اول: بایدی در کار نیست. کاری نمیشه کرد.
▪ یعنی میگی مث مردهها دراز بکشیم تو تخت و سقفو تماشا کنیم؟
▪ هرجور راحتی؛ هرجور راحتی عمل کن. به عشقت بچسب. خودتو از تعهد به خدا و جامعه و فرد جدا کن. این پایان تاریخه. آخرین قطعات شب…
▪ به نظرت میشه از تعهد خدا و جامعه و فرد جدا شد؟
▪ ممکنه، بههرحال اگه نشی خودتو بیهوده فرسوده میکنی. اشتباه نکنی، من مخالف «دین و آیین» نیستم، بلکه دیندار نمیشه بود. میفهمی؟ «امکان» دیندار بودن وجود نداره. گمشدهای که در بیابون بیآب و علف، تشنه و گرسنه با مرگ روبروئه آداب بهجا نمیآره.
▪ اما دین آداب نیست. اصل دین ایمانه.
▪ ایمان به چی؟ ایمانِ خالی بیمعناست.
▪ ایمان به خدا و روز نهایی. نمیشه توی همین دنیایی که میگی، زندگی کرد و این ایمانو حفظ کرد؟
▪ خودت میگی: زندگی کرد. زندگی کردن در این دنیایی که من میگم، در این تاریخ، با زنده بودن جور در نمیآد. میدونی که زنده بودن آدم طوریه که برای خودش نمیتونه زنده باشه، باید برای یکی دیگه زندگی کنه که بتونه زنده باشه. اسم دیگهش هست عشق. تعهد صورت عقلی این قضیهس، و ایمان صورت غیر عقلیش. وقتی میگم نمیتونی زنده باشی یعنی نمیتونی تعهد داشته باشی، نمیتونی ایمان داشته باشی و نمیتونی عشق داشته باشی. چه بخوای و چه نخوای... شیرفهم شد؟
▪ بله شیرفهم شد. اما...
▪ اما چی؟
▪ به نظرت اون آدمی که تشنه و گرسنه در بیابون گم شده بود نمیتونست تعهد یا عشق یا ایمان داشته باشه؟
▪ اگه خودش در بیابون تنها بود شاید. ولی وقتی همراه با همه آدمهاست، نه.