صفحات

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

خیال میکنم


باهاتون حرف می‌زنم. با من حرف می‌زنین. توی تاریکی. روی نیمکت. از همه چیز بی‌مورد. از خنده و از تعجب. فقط برای پر کردن ساعت. بهتون نگاه می‌کنم. به حرکت لب‌هاتون. دست‌هاتون. یکی اون سر نیمکت کز کرده. آرام. مغرور. حمید با لحن خاص بچه‌گانه‌ش، سرخوش حرف می‌زنه و می‌خنده. قاسم با چشم‌هایی پرسنده و لب‌هایی خوددار گاهی چیزی می‌گه. همه ما پنهان شدیم. پشت این همه حرف، این همه نگاه، این همه حرکت. من همونی نیستم که نشون می‌دم. خیال می‌کنم همون‌طور که حرف می‌زنی یکی درون تو نشسته، یکی مثل مجسمه‌های صامت بودا. نگرنده. خیره. در سکوت. یکی مثل تو. ما هزاران پنهان شده‌ایم. هستیم و نیستیم، می‌خندیم و ساکتیم. از بیرون مثل هم. از درون خاموش و زل‌زده. تو کجایی؟ تو که ساکت و پذیرا و بی‌پناه نگاه می‌کنی کجایی؟ مقدسم کن. من رو در نور معصوم و غریبت جا بده و مقدسم کن. صدای منو می‌شنوی؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

اگه شاد بودم


اگه شاد بودم همه‌تونو دور هم جمع می‌کردم. اگه شاد بودم می‌رفتیم کوه. می‌خندیدیم. خسته می‌شدیم. آتیشی از چوب درست می‌کردیم و شب‌ها دورش جمع می‌شدیم. دورش می‌نشستیم با صورت‌های گرم و دهن‌های خندان و برای هم قصه می‌گفتیم و عاشق هم می‌شدیم. اگه شاد بودم برای همه نقاشی‌های بچگی‌مو می‌کشیدم و شما باورش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردین. اگه شاد بودم می‌‌بردمتون دوچرخه سواری. توی دشت. تمام راهو می‌روندیم و سر به سر هم می‌ذاشتیم. با هم مسابقه می‌دادیم و می‌خندیدیم. اگه شاد بودم براتون از خودم می‌گفتم. از سرگذشت‌هام و تجربه‌هام و شما حال می‌کردین. اگه شاد بودم دوتا دستتون رو می‌گرفتمو می‌گفتم بیاین بریم. بیاین بریم از جایی که مارو نمی‌شناسن و با هم باشیم. اگه شاد بودم خدمتتون می‌کردم. اگه چیزی داشتین که می‌خواستین بندازین توی سطل آشغال براتون می‌نداختم. اگه خسته بودین شونه‌هاتونو ماساژ می‌دادم. اگه شاد بودم لازم نبود تلفنی صداتونو بشنوم، می‌اومدم بهتون سر می‌زدم و زود می‌رفتم. بهتون کمک می‌کردم تو هر کاری، اگه می‌خواستین.
اگه شاد بودم عاشقتون می‌شدم وقتی می‌دیدم دارین از زندگی لذت می‌برین. اگه شاد بودم از همه دنیا براتون حرف می‌زدم. از هر چیزی که می‌خواستین، هر چیزی که می‌ترسیدین. اگه شاد بودم با هم بین درختا می‌دویدیم، صبح‌ها هنوز که آفتاب هم‌قد ما می‌تابه. با زیرشلواری. نفس‌نفس زنان. و زندگی می‌کردیم. و من دوستون داشتم. اگه شاد بودم با دیدنتون بهم جنون آنی دست می‌داد. و شاید مجبور می‌شدیم یک راند شبیه بوکسورا تو سر هم بزنیم.
اگه شاد بودیم سر درختا بودیم وقتی با هم بودیم. درها بلند بود. راهروها طولانی بود. اگه شاد بودیم بمب ساعتی نداشتیم درونمون. اگه شاد بودیم حرفامون از خواب‌هامون بود. اگه شاد بودیم دیدن همدیگه لازم‌مون بود. مث دست و رو شستن. مث خوابیدن. اگه شاد بودیم. اگه شاد بودم.

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

قطب


قلبم. قلب سیاهم. بهم می‌گه که امیدوار نباش. امیدوار نباش که روزی رو ببینی که آدم‌ها راضی باشن. من و تو راضی باشیم. پایه‌ها شکسته‌ن. زندگی‌ها فقط برای این‌که ادامه پیدا کنن، ادامه پیدا می‌کنن. هیچ‌ چیزی پاسخی نداره. هیچ کسی پاسخی نداره. هیچ آیینی، هیچ مرامی، هیچ شخصیتی، هیچ تدبیری. این‌جا قطبه. همه چیز یخ زده‌ست. حیات و گرمی و روشنی توی دل یخ‌ها پنهانه. هیچ رابطه‌ای نیست. هیچ صدایی. جز زوزه باد. ما کز کرده‌یم مگر زنده بمونیم. ناامید از هر فکری . مأیوس از هر حرکتی. هر حرکتی که باعث مرگ بیشتر بشه. از دست رفتن نیروی حیات. حیات صرف، غذا، آب، روان ادامه دهنده.
من و تو چه نسبتی با هم‌دیگه داریم.؟ جز این‌که هر دو توی قطب گیر افتادیم؟ حتی هم‌دیگه رو نمی‌بینیم. می‌بینیم؟ من و تو هیچ نسبتی با هم‌دیگه نداریم و اگه به هم‌دیگه توجه می‌کنیم از ایثارمونه. خرجِ حیات، برای حضور دیگری. و یا شاید حماقتمون. وقتی همه‌چیز محکوم به انجماد باشه صرف انرژی برای هم‌صحبتی یعنی زودتر تحلیل رفتن.
رضایت. سرما. یأس. و تنهایی. تنهایی عمیق. و سیاهی. هیچ چیز ما رو به هم وصل نمی‌کنه. فکر کن. حتی اگر من و تو بخوایم. نه عشق‌ها. نه محبت‌ها. نه از خود گذشتگی‌ها. پایه‌ها فرو ریخته‌ن. و این دست من و تو نیست. از ایدئولوژی‌ها و منطق‌ها و دین‌ها و شرق و غرب‌ها کاری ساخته نیست. جز افزودن به برودت هوا. من تو رو دارم. من به تو عشق دارم. اما انجماد انتظارمو می‌کشه.

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

وقتی که چشامو باز می‌کنم


امیدم نیست. امیدم تو بودی. تمام اون چیزی که منو راغب به زنده بودن می‌‌کرد. وقتی به چیزی دل‌بسته می‌شی همه چیزهای دیگه به‌ طرز مسخره‌ای بی‌اهمیت می‌شن. من تو رو گاهی می‌خواستم. بیشتر اوقات بی‌هوشم. و جز هوا و غذا و آب چیز دیگه‌ای لازم ندارم. با چشمایی بسته. و تنفسی آرام. اما همون چند لحظه‌ای که به هوش می‌آم به تو احتیاج پیدا می‌کنم. زمانی که زنده‌ام، زمانی که چشمام باز می‌شه و نفسم به شماره می‌افته وجودم به تو احتیاج پیدا می‌کنه. نه به تو به عنوان یک تن. یا به عنوان یک روان. به تو محتاجم تا درد درونم رو حس نکنم. منو از خودم بیرون ببری. از روی تخت. از فضای سفید رنگ مرگ. و ببری به دشت سبز و روشن و وسیع. برای دویدن و برای خندیدن. و بی‌جهتی و بی‌غرضی و رََستن. برای بوی خوش سبزه‌ها. اما یک‌باره یک درد منو به خودش می‌کشه. من چشامو می‌بندم و تاریکی سرازیر می‌شه. سینه‌م فشرده می‌شه انگار که سنگینی تمام عالم روی سینه‌مه. همه چیز منقبض می‌شه. و من دوباره جز هوا و غذا و آب به چیز دیگه‌ای احتیاج ندارم. با چشمایی بسته و تنفسی آرام. امیدم رو از دست می‌دم. تمام اون چیزی که منو راغب به زنده بودن می‌کرد. آه، وقتی به چیزی دلبسته می‌شی همه بدبختیای دیگه چقدر مسخره به نظر می‌آن. من تو رو فقط گاهی می‌خوام. برای وقتی که چشامو باز می‌کنم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

زندگی زندگی


آخرین پناهم تو بودی. آخرین پناهم کیه؟ جایی‌که هیچ‌کس نیست. من این‌جا وایسادم. جایی‌که هیچ‌کس نیست. ازین لحن شاعرانه بدم می‌آد. زیاد گشته‌م اما همه‌جا صحبت از سرخوشیه. یه‌جور سرخوشی. زندگی. اما من زندگی ندارم. جایی رو ندیدم که تنهایی عمیق داشته باشه. می‌دونین. وبلاگ برای همینه. برای این‌که خودت باشی. و اگه بقیه سرخوشن لابد خودشونن. من اما از رنج و غربت بلدم بنویسم. و اوقات شادم جرقه‌هاییه توی شب. کمه. و جلب ‌توجه کننده. تخصص من رنجه. و آگاهی از اون. پیدا کردن نخ‌هایی توی وجود آدم که اگه دنبالشو بگیری می‌رسی به چاه قلب آدم.
زندگی. زندگی. چه معنای غریبیه. و چقدر دست نیافتنی. و چقدر توی ذهن من محدوده. تو ذهن تو هم. هیچ فکر کردی می‌تونست این روزها، روزهای عمر ما، من، امن و روشن و وسیع باشه. تا حالا شده با کسی صحبت کنی و ازش بوی خوش بیاد؟ مطمئناً منظورم ادکلن نیست. تحریک کننده نه. جذب کننده هم نه. خوش. امن. چه معنای غریبیه. و چقدر محدوده. زندگی. برای من.
این‌جا خونه منه. کلبه کوچک تنهایی من وسط جنگل شما. جایی که من از هیچی حرف می‌زنم.

***

تنهایی‌ها عمیق‌اند
عمیق
مثل صورت مردگان

حلزون‌ها چقدر تنهایند
به‌جز آشیانه خود همراهی ندارند

تنهایی‌ها عمیق‌اند، آشیانه کوچکم!
و تو در خاموشی‌هایم می‌درخشی
در آتش و روشنی می‌درخشی
و من آنقدر دوستت دارم
که فراموش می‌کنم
زندگی
با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد

شمس لنگرودی