صفحات

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

وصف دوست (8): «میثم دعایی»

سينک نبوغ و جذابیت در ماهیتابه‌ نشسته ماه پیش
مشخصات ظاهری: زیبا. خوش‌تیپ. خوش‌پوش. قد: بلندتر از متوسط. مو: سیاه. چشم: قهوه‌ای روشن. بینی: قلمی. ابرو: پُر. پیشانی: بلند. اندام: متناسب با اندکی شکم (که قبلاً نداشت). دست‌ها -به‌طور خاص- مردانه.
مشخصات رفتاری: خوش برخورد (در حد پسر پادشاه!). کمی با تبختر و مغرور (شاید تأثیر ذاتی زیبایی باشه). اما متعامل و همراه. نکته‌ پرداز، شوخ و خندنده. خوشحال (اغلب). صمیمی و دوست داشتنی.
ما با هم خیلیه که رفیقیم، از 79. از دانشگاه گیلان. زمانی که هر دو بچه‌های معصومی بودیم و جاه‌طلب و در عین حال احمق. فضای خوابگاه بلوک 2، اتاق 102 با جمع «رضا ‌زارع» و «احمد صادقی» و «کریم ‌دادگر» و «شعبان ‌عظیمی» و من و میثم و دیگران هنوز برام روشنه. 2 سال تو اون خوابگاه خاطرات زیادی رو می‌سازه. خوابگاهی که توش «ایمان» و «رضا» و «محمود» هم بودن. یک سرنوشت مشترک و یک دوره مشخص. اگه بخوام ازش خاطره بگم مث باز کردن یه بغچه قدیمی از یک کمد قدیمیه. لباسهایی که برات کوچک شده، چروک‌هایی که اُتو می‌خواد و رنگ‌هایی که از مُد افتاده.
میثم از اون استعداداییه که به جای این که تو یه گلخونه یا زمین کشاورزی بار بیان تو جنگل کاشته می‌شن؛ خودرو و پر از پیچ و تاب؛ خشن و بدوی و به همین خاطر مغرور و پیش‌بینی ناپذیر. درختی که هیچ ‌وقت میوه‌شو راحت نمی‌شه به ‌دست آورد.
آخرین بار، آخرین بار که تهران بودم دیدمش (بهمن 86). اون کارشناسی ارشدشو (خاک‌شناسی) تموم کرده و نمی‌دونم الان پی چیه؟ دکترا یا زن گرفتن؛ شایدم فرنگ. اونو میدون ولی‌عصر دیدم. قرار گذاشته بودیم روبروی سینما قدس. مث دو تا رفیق که از جنگ (حساب کن ویتنام!) جون به در بردن هم‌دیگه رو بغل کردیم؛ به خاطر یه گذشته مشترک؛ چیزی که من بهش می‌گم یه دفترچه خاطرات مشترک. راه افتادیم. مهربانانه با من برخورد می‌کرد. همیشه همین‌طوره، زود احساساتی می‌شه، مث بچه‌ها. هر وقت می‌بینمش پرت می‌شم توی خوابگاه 102. با هم رفتیم خونه رفیقش، جایی که خودشم اون‌ جا بود، برای چند روز. خونه مث یه سطل آشغال به هم ریخته بود. میثم هنوز همون میثم بود؛ بیرون: مرتب، باکلاس و جذاب؛ درون: شلخته، بی‌خیال و حتی بی‌فکر. احتمالا فقط یه نابغه می‌تونه نمره‌های درسی خوب و فعالیت‌های دانشگاهی موفق و… مث میثم داشته باشه در حالی ‌که ظرف‌هاش یک‌ ماه توی ظرف‌شویی گند بزنن و شورت و زیرپیراهنش در حکم دستگیره و سفره غذا باشن و با همه این احوال وقتی با من می‌آد بیرون شلوارش اُتو کشیده و پیرهنش با جلیقه‌ش سِت باشه؛ این زمانی بود که من همه رو تو پارک دانشجو جمع کرده بودم. وقتی دوش به دوش هم داشتیم به سمت جمع بچه‌ها می‌رفتیم و می‌دونستم همه توجه‌شون به این رفیق خوش‌پوش و خوش‌تیپ من جلب شده، با خودم می‌گفتم کاش شیوه منحصر به‌ فرد این «مغز» رو در رفع و رجوع معضلات عظیم بشریش دیده بودن. با این حال ما با لبخند شیرین و برخورد سحرانگیز یک ذهن پاک! وارد جمع شدیم. همه چیز اون‌ طوری پیش می‌رفت که همیشه پیش می‌رفت. کاملاً مورد توجه بود، جذاب بود، خون‌سرد بود و اظهار نظرهای پرحرارت‌شو می‌کرد و من بهش نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم از جذابیتش، از این‌ که رفیق منه و از حماقت دست جمعی‌مون!
فکر کنم با این پست به اندازه کافی انتقام‌مو ازین خرس وحشی گرفتم! چرا؟ چون من همیشه عاشق این پسر بودم. عاشق بچه درونش بودم؛ جذابیت خاصش. اما اون مث یه بچه از زیر این محبت غیرپدرانه! در می‌رفت؛ با هوش و در عین حال بی‌رحمی یک بچه؛ بی‌رحمی یک معصومیت کور، معصومیتی که امکان نداره بتونی بهش جهت بدی.

۵ نظر:

  1. سلام ایول جواد جون. نثرت خیلی جذاب و داستانی بود. حال کردم.

    پاسخحذف
  2. علیرضا اسدی بودم:)

    پاسخحذف
  3. جواد جون خاطراتتو خوب و روشن مينويسي حتي خاطرات بدتو

    پاسخحذف
  4. دلم برای نوشته هات تنگ شده بود

    پاسخحذف
  5. راستی همین چند وقت پیش سه هفته ایران بودم. خیلی دلم میخواست ببینمت اما فرصت نشد. انشالله آخرای بهار

    پاسخحذف