که مشمئزت میکند روزی!
۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه
بلوغ
که مشمئزت میکند روزی!
۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه
روزانه پادگان
داره تسویه حساب میکنه. سر سفره نشسته بودیم. شام سربازی: سیب زمینی و تخم مرغ آب پز میخوردیم. داره میره رشت. فردا سربازیش تمومه. و من یک سال دیگه تو این غروبهای پادگانی اسیرم. وقتی تصور میکنم میره و توی خیابونای گرفته رشت، توی آدمها و ماشینهای نم زده، توی بعدازظهرهای شلوغ رشت قدم میزنه، سینه م فشرده میشه. یاد 10 سال پیش که اونجا بودم می افتم.
غروبه و همهمه س توی آسایشگاه. آفتاب رفته پایین. باید چیزی نوشت.
سه شنبه 90/3/17
ناهار خوردیم. سفره یک بار مصرف پهن میکنیم کف آسایشگاه. چلو خورش قیمه.
چهار شنبه 90/3/18
بعد از صبحگاه میریم ورزش. 1500 متر میدویم و بعدش نرمش و حرکات کششی. شنای سوئدی که رفتم حالم بد شد. داشتم بالا می آوردم. فشارم افتاده بود. بچه ها رو بردن برای تمرین رژه.
پنج شنبه 90/3/19
امشب شب آرزوهاست. و من نگهبانم.
جمعه 90/3/20
جمعه ها روز استراحته. نمیدونم صبح چه ساعتی از خواب بیدار شدم. آخرین بچه های نهستی امروز اومدن. دوباره آسایشگاه مث قبل شلوغ شده. قراره فردا کوله پشتی پر از سنگ و کلاه آهنی ببندن به عنوان تنبیه.
اینجا مرتب بارون میاد. ارومیه شمالی ترین و غربی ترین مرکز استانه. هر ابری که از هر جایی راهشو گم میکنه طبعا از اینجا میگذره. امروز بارون وحشتناکی بارید. همراه با تگرگ. ظرف 15 دقیقه سیل راه افتاد. حالا میفهمم چرا پشت بومهای پادگان مث رشت و لاهیجان شیروونی 45 درجه س. یاد کسایی میفتم که الان توی 02 رژه میرن، توی گرما، یا رفیقم توی زاهدان. یادشون بخیر.
شنبه 90/3/21
11 روز تا پایان دوره مونده.
تصور میکنم کوچه های خلوت و آشنای شهرم رو. مغازه بابابزرگ؛ دلهره ها؛ رفقا. 1800 کیلومتر فاصله؛ اما روز همون روز و شب همون شبه. فقط من آرومتر شده م.
جمعه هفته پیش ایمان رو دیدم. شنبه رضا و پرویز و وحید رو. همه مث قبل. انگار من پیرتر شده م. این 4 ماه بیشتر به من گذشته، انگار 14 ماه. انتظار داشتم بچه ها جلوتر باشن. ایمان اما بهتر بود. بزرگ به نظر میرسید. وقتی سکوت میکرد و چشم میچرخوند، آرامشی درش بود. خوشحالم که خوبه. و سرپاست. مهرداد هم.
برای من آدمها مهمتر از ماجراهان.
۱۳۹۰ فروردین ۲, سهشنبه
۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه
دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم*
تو دانشگاه درسی داشتیم به اسم «ساخت و ارائه» که میخواست نقاشی کردن یادمون بده. اوایل هفتاد و نه بود. ترم دوم بودم و بیست ساله. رو یکی از کاغذام طرحی کشیده بودم شبیه تونل لوله فاضلاب که تهش با شبکه فلزی بسته بود. مثل اینایی که توی فیلماست، که انتظار داری وقتی میری جلو باز بشه به جای پرنورِ سبزی، جنگلی یا جادهای. نقاشی در واقع کنایهای از مسیر زندگی بود و چیزی که من کشیده بودم نشون میداد راه گریزی نیست و تهش بستهس.
طرحها رو به استاد نشون دادم. گفت: «مطمئنی تهش بستهس؟ ممکنه میلهها از ته تونلت فاصله داشته باشن!» و برای من که به چشماش زل زده بودم شروع کرد پشت طرحم به کشیدن نمای بالای تونل و فاصلهای که شبکه فلزی با اون میتونست داشته باشه. نشون میداد از زاویه دید من که توی تونلم ته تونل بستهس. تنها کاری که باید میکردم این بود که تا تهش میرفتم.
حالا ده سال توی تونل جلوتر اومدهم. چقدر دوست دارم فریاد بزنم:«آهای...» و صدام میپیچید: «آره بازه! بچهها بیاین ازینجا میشه بیرون رفت…». اما نمیتونم.
* عنوان مطلب اسم داستان و کتابیست از جی. دی. سالینجر.