صفحات

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

هذیان

هذيان

دردها مثل کوه‌های یخ روی آب‌ها شناورند. به ساحل‌تان بازگردید کوه‌های یخ! به آغوش من.

•••

گمون می‌کردم لازمش دارم. هنوزم مطمئن نیستم لازمش دارم یا نه. دیگه مهم نیست. زمانی هست که کلیدها زده می‌شن؛ کلیدهای نامرئیِ احساس و فکر می‌کنی باید بخوایش، باید داشته باشیش، لازمش داری تا زنده بمونی و این می‌شه که برای زمانِ کوتاهی روشن می‌شه راهی که می‌ری؛ برای زمان کوتاهی! اما دوباره همه چیز تو سایه می‌ره. روشنایی‌ها به تاریکی می‌رن. احساس‌ها سرد می‌شن. زمستونِ سیاه سر می‌رسه؛ زمستون قطبی! و یادت می‌ره زمانی باید دوسش می‌داشتی. تاریکی اصل همه چیز رو می‌پوشونه و خنده تو از پس روشن کردن اون‌ها برنمی‌آد. دیگه به گذشته فکر نمی‌کنم.

•••

کور شده‌م. با عصا به سر کار می‌رم؛ با عصا سوار تاکسی می‌شم و با عصا می‌خوابم. عصای من کش می‌آد. به اندازه همه روزهای عمرم. بلندتر و بلندتر! عجیب‌تر و عجیب‌تر! من از پله‌ها بالا می‌رم؛ کور، عینک‌زده، با پشت خم شده و با عصای سفید بلند. تو نیستی. تو دیگر نیستی. این زندگی من است که روی پله‌ها تکرار می‌شود.

•••

دست‌هایم را فراموش کرده‌ام. کجا؟ نمی‌دانم. همین را می‌دانم که در جریان یک عشق‌بازی بود؛ یا یک بازیگوشی در نوازش یک سگ؛ وقتی از هار بودنش خبر نداری.

۲ نظر:

  1. چه خوب نوشتی. زندگی من بسیار مشابه قسمت اول نوشته های شماست. بسیار شبیه.
    www.eshaareh1.wordpress.com

    پاسخحذف
  2. سلام رفیق جواد
    خوبی
    ای لولی بربط زن
    تو مست ترین یا من؟!

    پاسخحذف