صفحات

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

نوشتن از چیزهایی که وجود ندارند - دو

«نمی‌دونم». شاید اگر این کلمه رو 10 سال پیش می‌فهمیدم الان پیرمردی 70 ساله بودم. شاید 10 سال پیش چیزها می‌تونستن هیجان‌زده‌م کنن، چیزها می‌تونستن بترسونن‌م، امیدی بود... هدفی. اما در آستانه 30 سالگی چیزها فقط به هم ریخته‌ن و من نگاهشون می‌کنم. برای فهمشون -اگه بخوام بفهمم- همون‌قدر باید زور بزنم که تو 17 سالگی می‌زدم و سر آخر به قدری به هم می‌ریزن که «نمی‌دونم».

بارها به خودم گفته‌م اگه غم‌ها گلومو فشار نمی‌دادن الان به اینجا رسیده بودم؟ 10 سال از زندگیمو به باد دادم و تهش یک ویرانه باقی گذاشتم. دلیلش چی بود؟ دارم نگاه می‌کنم و می‌بینم که «نمی‌دونم». این زندگیه. من اینجا وایسادم؛ مات، مبهوت، خمار، بی‌اعتنا.

و تو از من می‌خوای که موضع بگیرم. درحالی که نمی‌تونم حتی عصبانی باشم. دست از سرم بردار. من راهی بلد نیستم. تنها، تنها با آخرین رمقم دارم سعی می‌کنم سنگ پی رو نگه دارم. چرا متوجه نشدی زمان آرمان‌های باشکوه گذشته. تو که باهوش هستی. به ضعف خودت ایمان بیار. همونطوری که من آوردم.

ادامه دارد…

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

نوشتن از چیزهایی که وجود ندارند - یک

سلام

اگه همین «سلام» برای اول کار کافی نیست، یه لبخند هم باهاش هست، مث وقتی که از نزدیک همو می‌بینیم. و وقتی که همو می‌بینیم بغلت می‌کنم، مث یه رفیق، مث یه گنج.
اون چند لحظه رو برای همیشه دوست دارم، همون لحظه‌های اول؛ از دور دیدن، خندیدن، فریاد شادی کشیدن، «سلام رفیق» گفتن، بغل کردن، شادی رو تو چشمای هم پیدا کردن... دوس دارم این لحظه‌ها کش پیدا کنه، سوزن گرامافون همونجا گیر کنه و هی تکرار بشه و تکرار بشه و تکرار بشه. ابدی بشه.
نمی‌خوام به بعدش برسم. به زمانی که روبروی هم می‌شینیم و از درون هم جستجو می‌کنیم و به «سنجش» می‌افتیم، گیرم ناخودآگاه.
من روبروی تو نیستم برادر.

ادامه دارد...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

آخر تو هم

 


هرگز بلور باور خود را
بر سنگ‌فرش کوچه شب آزموده‌ای؟
روزی تو هم
در یک حریق جنگل تاریخ
چتری به سر ز اخگر و خاکستر
از جستجوی یاوه، تهی دست می‌رسی
ای تک سوار بیشه پندار
امروز فاتحانه گذر کن
از شهرهای روشن اشراق
اما
فردا تو هم به کوچه بن بست می‌رسی

 

«واصف باختری» شاعر بزرگ افغان
نقل از وبلاگ «رهانه» سخیداد هاتف 
دیگر آثار

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

چنین زیستنی…

از کجا آمده‌ای؟ درخت از باد پرسید. باد پاسخ داد از آن‌جا که همه می‌آیند و شادی آورده‌ام. آن گاه هر چه نادیدنی در دامن داشت برافشاند و زمستان را به بهار بدل کرد.

چنین زیستنی را آرزو کردن طلب شادمانی‌ست و به راستی مگر سرنوشت هر یک از ما بدان باد شبیه نیست که در اسفند می‌وزد و فروردین را به یادگار می‌گذارد و می‌گذرد. هر یک از ما حامل فروردینی هستیم در خور وسع خویش که آن را در زمین خواهیم پراکند و خواهیم رفت. نزاعی اگر هست بر سر وسع من و وسع توست، زیرا هر دو نادانیم و گمان می‌بریم که وسع ما بیش از دیگری‌ست و به زیستن و فرمان دادن سزاوارتریم. اگر از دام نادانی برآییم و یکسره از این هیاهوی بیهوده کرانه کنیم، خواهیم دید که هر کسی صلیب خود را بر دوش دارد و گمان می‌برد صلیب او سنگین‌تر است و به همین دلیل سزاوارتر است. اکنون که نادانی میان‌دار است، من و تو جز آن که به ریش آدم و عالم بخندیم، چه کاری از دستمان برمی‌آید؟ من بار خود را برده‌ام و هم‌چنان خم می‌شوم تا دیگران تتمه بار خود -بار نادانی خود- را بر دوش من به مقصد برسانند. تو نیز می‌توانی به من بپیوندی و دورادور، بی آن که مرا ببینی، از سر شوخی خم شوی و بگذاری دیگران بار جهالت خود را بر دوش تو بیندازند. مترس! له نخواهی شد. در حقیقت هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، زیرا بار من و تو را دیگری به دوش می‌برد، آن که با من و توست.

فرامرزنامه، یوسف‌علی میرشکاک، کلیدر، اول 85

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

وصف دوست (9): «وحید رضایی»

Springزندگی یک فنر

خوش‌تیپ، خوش‌پوش، سر به هوا (به نظرم ترجیح می‌ده سر به هوا نشون بده)، گرم، خوش‌مشرب، از همه مهم‌تر صادق. رُک (البته شاید، برخورد نکردم)، بدون پشت پرده (به نظر من)، و کمی خُل‌ وضع! همیشه یا اغلب اوقات خندان (شاید علی‌رغم میل باطنی‌ش. از اینکه همیشه راضی و خوشحال به نظر برسه راضی نیست، اینو توی یکی از sms هاش گقت. پس چرا اغلب خندانه؟ ما ازش این انتظارو داریم؟)، بی‌ریا. و در یک کلمه: دوست‌داشتنی. می‌دونم زیاد کار می‌کنه. زحمت می‌کشه، از اعصاب و وقت و توانش زیاد مایه می‌ذاره.

عده‌ای از آدما هستن، بدون ترس، خودشونن. وقتی چیزی رو دوست دارن می‌گن دوست داریم، وقتی بدشون بیاد می‌گن بدمون می‌آد. بدون اینکه محاسبات پیچیده‌ای رو انجام بدن که همچین حرفی آیا شأنی به من می‌ده یا شخصیت و محبوبیت منو مخدوش می‌کنه. این چنین آدم‌هایی «بی‌جایگاه» به نظر می‌رسن. دنبال شخصیت نیستن. به همین خاطر به نظر منفعل، خود کم‌ بین، لوده و خُل وضع می‌آن، اما حقیقت اینه که اونا «بی‌هراسن». بی‌هراس از قضاوت دیگران، خودشونو زندگی می‌کنن، حرف‌های احقانه می‌زنن، به فکر اعتبارشون نیستن و هنوز روش زندگی کودکی رو همراه خودشون دارن. من فکر می‌کنم این فرشته‌های خندان خیلی سالم‌تر از آدم‌های شخصیت‌دار و با اِهنّ و تُلپی مثل منن. وحید از این دسته آدماست: بی‌هراس.

فنر عزیز! تو رو فنر نامیدم به خاطر انرژی و شادی‌ای که نشون می‌دی. عینهو یه فنر. کافیه انرژی اولیه رو بهت بدن تا خودت بری. بگیری و بری سرخوشانه. فنر، جهنده بی‌مبالات!

وحید رو دوست دارم. اون کودک آزادیه (در رفتار و روانش) که من نمی‌تونم باشم و من پیر آگاهیم که اون نمی‌تونه باشه. آدمای بی‌هراس آدمای بی‌تجربه‌ن (بی‌تجربه در اینجا صفتی با بار منفی نیست بلکه یک تشریح وضعیته). اون‌ها مثل ما (من) از تجربه مسخره شدن موقع یک اظهار نظر یا عمل نادرست و احمقانه به این نتیجه قطعی نمی‌رسن که «دفعه دیگه این‌طور عمل نکن»؛ مثل کودک؛ برای کودک «جیزه» معنایی نداره. اونها هراسی از اونچه برای بقیه وارد شدن به اون باعث عدم تعادل، بی‌ثباتی و مورد تمسخر قرار گرفتن می‌شه ندارن، اونها «بی‌ثبات»، «بی‌قرار» و «بی‌جای‌گاه»ن. این رابطه با اون‌ها رو برای پیرهای آگاه سخت می‌کنه. با آدم‌های کودک‌منش چطور باید رفتار کرد؟ کودک به چیزی تعهد نداره. چون تعهد متعلق به عقله. این باعث می‌شه نزدیکی به افراد کودک‌گونه سخت باشه. آیا به اون‌ها باید گفت متعهد باشین و بزرگ بشین؟ سؤال سختیه.

درسته که کودکانه زندگی کردن، بدون تعهد زندگی کردن و در نهایت «بی‌جایگاه» زندگی کردنه، اما باید توجه داشت که ما بزرگ‌ها هم اگر چه متعهدانه زندگی می‌کنیم (یا لااقل ادعاشو داریم) اما ما هم «بی‌جایگاه»ایم. همه رو هواییم «بی‌جا»ییم، «بی‌قرار»یم (بنابراین پناهی نیست، نه آغوش بزرگی نه معصومیت لبخند کودکی). این خصیصه روزگار ماست. در آغوش گرم بزرگ‌منشان «قراری» وجود نداره؛ پاسخ یا آرامشی. ما همه هم‌تراز و هم‌دردیم. ما در شرایط غیر قابل تصوری زندگی می‌کنیم. چیزی که جا و قراری نداشته باشه «وجود» نداره و تمام تراژدی همین جاست، ما وجود داریم و وجود نداریم. همه دردها از همین جا بلند می‌شه. تن می‌گه هستیم، روان می‌گه نیستیم. نیست هستیم. من، تو، فرد، جمع، دولت، مردم، جوان‌ها، پیرها، فرهنگ، اقتصاد، اخلاق، سیاست، دین، شریعت ... نیست‌اند و هستند. فاجعه همین جاست.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

چکیده زندگی

غلط کردن چیز خوبی‌ست. در واقع اعتراف به غلط کردن خوبست. وقتی ده بار پشت سر هم بگویید غلط کردم غلط کردم غلط کردم غلط کردم... یک جور احساس شادمانی می‌کنید. من امروز چهار صفحه ریز ریز بغل به بغل از گوشه راست بالا تا ته گوشه چپ پایین ورق A4 را پر کردم از «غلط کردم». چه لذتی داشت. یک اثر هنری شد اصلا. حاضرم قابش کنم و (توی یک قاب حسابی دست کم بیست هزار چوغی) آویزان کنم از دیوار سفید اتاقم. شده مثل یک ورد دعا؛ ورد «یا غلط الاغلاط یا غلط الغالاط یا غالط و یا مغلوط و برو الی آخر». یعنی مثل یک برگه عهد عتیقی شده، مثل یک ورق رمز، یا از آنها که به گردن گاو و شتر و بچه و درخت و از این دست آویز می‌کنند برای نمی‌دانم چه که مقدس است و ازین حرفها. ها! کلمه‌اش را پیدا کردم: «مقدس»! بله خیلی مقدس شده. یک ورق از بالا تا پایین یک‌دست نوشته «غلط کردم». خیلی مقدس شده. همان طور که گفتم اصلا یک اثر سمبولیک فراپست‌مدرن ساختارشکنانه‌ست به جان خودم. تازه مخصوصا اگر با خودنویس سیاه کم‌رنگ بنویسید. یک کم آب قاطی جوهرش کنید درست می‌شود. همچین کم‌رنگ بی‌حال باشد. تمام که شد خودتان حظ می‌کنید. اصلا می‌توانید به عنوان مانیفست یک عمر زندگی یا یک عمر کار هنری یا یک همچه چیزی به کارش بیندازید. جدی عرض می‌کنم. خیلی سمبولیک است. حتی من که باشم اگر یک هنرمند اسم و رسم‌دار مشهوری بودم می‌گفتم بعد از مرگم همه آثارم را محو کنند فقط همین یکی را به عنوان چکیده هنرمندیم بگذارند توی موزه‌ها، به عنوان وصیت‌نامه. حالا که اینها را نوشتم واقعا جدی شدم بروم یک قاب مشکی با فریم ضخیم چوبی سفارش بدم. چکیده زندگی آدم واقعا ارزشش را دارد. ندارد؟

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

وصف دوست (8): «میثم دعایی»

سينک نبوغ و جذابیت در ماهیتابه‌ نشسته ماه پیش
مشخصات ظاهری: زیبا. خوش‌تیپ. خوش‌پوش. قد: بلندتر از متوسط. مو: سیاه. چشم: قهوه‌ای روشن. بینی: قلمی. ابرو: پُر. پیشانی: بلند. اندام: متناسب با اندکی شکم (که قبلاً نداشت). دست‌ها -به‌طور خاص- مردانه.
مشخصات رفتاری: خوش برخورد (در حد پسر پادشاه!). کمی با تبختر و مغرور (شاید تأثیر ذاتی زیبایی باشه). اما متعامل و همراه. نکته‌ پرداز، شوخ و خندنده. خوشحال (اغلب). صمیمی و دوست داشتنی.
ما با هم خیلیه که رفیقیم، از 79. از دانشگاه گیلان. زمانی که هر دو بچه‌های معصومی بودیم و جاه‌طلب و در عین حال احمق. فضای خوابگاه بلوک 2، اتاق 102 با جمع «رضا ‌زارع» و «احمد صادقی» و «کریم ‌دادگر» و «شعبان ‌عظیمی» و من و میثم و دیگران هنوز برام روشنه. 2 سال تو اون خوابگاه خاطرات زیادی رو می‌سازه. خوابگاهی که توش «ایمان» و «رضا» و «محمود» هم بودن. یک سرنوشت مشترک و یک دوره مشخص. اگه بخوام ازش خاطره بگم مث باز کردن یه بغچه قدیمی از یک کمد قدیمیه. لباسهایی که برات کوچک شده، چروک‌هایی که اُتو می‌خواد و رنگ‌هایی که از مُد افتاده.
میثم از اون استعداداییه که به جای این که تو یه گلخونه یا زمین کشاورزی بار بیان تو جنگل کاشته می‌شن؛ خودرو و پر از پیچ و تاب؛ خشن و بدوی و به همین خاطر مغرور و پیش‌بینی ناپذیر. درختی که هیچ ‌وقت میوه‌شو راحت نمی‌شه به ‌دست آورد.
آخرین بار، آخرین بار که تهران بودم دیدمش (بهمن 86). اون کارشناسی ارشدشو (خاک‌شناسی) تموم کرده و نمی‌دونم الان پی چیه؟ دکترا یا زن گرفتن؛ شایدم فرنگ. اونو میدون ولی‌عصر دیدم. قرار گذاشته بودیم روبروی سینما قدس. مث دو تا رفیق که از جنگ (حساب کن ویتنام!) جون به در بردن هم‌دیگه رو بغل کردیم؛ به خاطر یه گذشته مشترک؛ چیزی که من بهش می‌گم یه دفترچه خاطرات مشترک. راه افتادیم. مهربانانه با من برخورد می‌کرد. همیشه همین‌طوره، زود احساساتی می‌شه، مث بچه‌ها. هر وقت می‌بینمش پرت می‌شم توی خوابگاه 102. با هم رفتیم خونه رفیقش، جایی که خودشم اون‌ جا بود، برای چند روز. خونه مث یه سطل آشغال به هم ریخته بود. میثم هنوز همون میثم بود؛ بیرون: مرتب، باکلاس و جذاب؛ درون: شلخته، بی‌خیال و حتی بی‌فکر. احتمالا فقط یه نابغه می‌تونه نمره‌های درسی خوب و فعالیت‌های دانشگاهی موفق و… مث میثم داشته باشه در حالی ‌که ظرف‌هاش یک‌ ماه توی ظرف‌شویی گند بزنن و شورت و زیرپیراهنش در حکم دستگیره و سفره غذا باشن و با همه این احوال وقتی با من می‌آد بیرون شلوارش اُتو کشیده و پیرهنش با جلیقه‌ش سِت باشه؛ این زمانی بود که من همه رو تو پارک دانشجو جمع کرده بودم. وقتی دوش به دوش هم داشتیم به سمت جمع بچه‌ها می‌رفتیم و می‌دونستم همه توجه‌شون به این رفیق خوش‌پوش و خوش‌تیپ من جلب شده، با خودم می‌گفتم کاش شیوه منحصر به‌ فرد این «مغز» رو در رفع و رجوع معضلات عظیم بشریش دیده بودن. با این حال ما با لبخند شیرین و برخورد سحرانگیز یک ذهن پاک! وارد جمع شدیم. همه چیز اون‌ طوری پیش می‌رفت که همیشه پیش می‌رفت. کاملاً مورد توجه بود، جذاب بود، خون‌سرد بود و اظهار نظرهای پرحرارت‌شو می‌کرد و من بهش نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم از جذابیتش، از این‌ که رفیق منه و از حماقت دست جمعی‌مون!
فکر کنم با این پست به اندازه کافی انتقام‌مو ازین خرس وحشی گرفتم! چرا؟ چون من همیشه عاشق این پسر بودم. عاشق بچه درونش بودم؛ جذابیت خاصش. اما اون مث یه بچه از زیر این محبت غیرپدرانه! در می‌رفت؛ با هوش و در عین حال بی‌رحمی یک بچه؛ بی‌رحمی یک معصومیت کور، معصومیتی که امکان نداره بتونی بهش جهت بدی.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

وصف دوست (7): «محمود نوری»

الفی اتکینز  اَلفی اَتکینز
مشخصات ظاهری: قد: متوسط یا کوتاهتر. رنگ صورت: تیره. مو: قهوه‌ای، لخت و معمولاً کمی بلند. اندام: نه چاق نه لاغر. معمولی پوش. کلاسیک پوش. مرتب پوش.
مشخصات رفتاری: مؤدب، مهربان و روی اعصاب! با این حال دوست داشتنی. ما 3 ماه تابستون 84 رو با هم زندگی کردیم (سر یک پروژه تحقیقی) و من گاهی دلم برای اون 3 ماه تنگ می‌شه. خاطره مشترک با مزه‌ای بود. با هم به روستاها می‌رفتیم، عکس می‌گرفتیم ، مینی‌بوس سوار می‌شدیم و تو قهوه‌خونه ناهار می‌خوردیم. بعد توی یه زیر زمین اجاره‌ای در حالی که صاحب‌خونه‌ش که پیرزنی بود، و پسر صاحب‌خونه‌ش، و احتمالاً بقیه اعضای خانواده‌ی صاحب‌خونه‌ش، معتاد بوده‌ن؛ تایپ می‌کردیم، عکس copy paste می‌کردیم و فیلم از کلوپ می‌گرفتیم و تماشا می‌کردیم. شب‌ها چایی تو استکان‌های کمر باریک می‌ریختیم و سر مسائل اجتماعی و انسانی و تقابل سنت و مدرنیته بحث می‌کردیم! آره دوران با مزه‌ای داشتیم.
محمود معمولاً تهرانه و احتمالاً آخرشم رئیس یه شرکت معماری می‌شه! یا توی سازمانی چیزی، کارشناس می‌شه. توی اون بحث‌های شبانه در مورد آینده خودمون، آینده کارمون، آینده معماری، آینده ایران و آینده دنیا زیاد بحث کردیم! و من متوجه شدم محمود خیلی خوب فکر می‌کنه و اگه بتونه خیلی خوب هم عمل کنه می‌شه تصور کرد اون بحث‌ها بی‌فایده نبوده!
حدس می‌زنم کارشناسی ارشد بگیره، چند سال بعدش دکترا هم بگیره و نهایت وقتی همو می‌بینیم دوباره 3 ماه بریم توی روستاها کار کنیم! امیدوارم همین‌طور بشه. اونو راحت می‌شه خندوند و این موهبت بزرگیه، هم برای اون هم برای رفیقاش.

«ذکر محمود نوری، رحمت‌ الله علیه»
آن مجذوب قرارداد، آن مصلوب حضرت استاد، آن قبلۀ بی‌کار، آن نطفۀ* معمار، آن خویشتن کشتۀ دردِ پیزوری، لطیف عالَم، محمود نوری -رحمت الله علیه- یگانۀ عهد بود و هندسۀ وقت و ظریف اهل رفاقت و قرین اهل محبّت؛ و ریاضتی شگرف و معاملتی پسندیده و نُکَتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فراستی ثاقب و عشقی باحرارت و شوقی بی‌بدایت داشت؛ و مشایخ بر تقدیم او در کسب متفق بودند و او را «امیر الکُنترات» گفتندی و «قمر المهندسیه». مرید رضا حشمتی بود و [صحبت] پرویز صدّیق یافته و از اقران جواد بود و در طریقتِ ماست‌مالیّه مجتهد بود و صاحب مذهب؛ و او را در طریقت ماست‌مالیّه براهینی قاطعه هست و حجتی لامعه. و قاعده مذهبش آن است که مبلغ معاملت را بر مقصد مجاهدت تفضیل نهد؛ و معاملتش موافق رضای حشمتی است -غفر الله ذنوبه- و از نوادر طریقت او یکی آن است که پروژت** بی‌ایثار حرام داند و در هر پروژت، ایثار دوستان فرماید بر حقّ خویش، و گوید: «ایثار پروژت با درویشان فریضه است و تک‌خوری ناپسندیده». و او را نوری از آن گفتند که چون شب تاریک سخن گفتی، نور از دهان او بیرون آمدی، چنان که خانه روشن شدی***. و نیز از آن نوری گفتند که به نور فراست از اسرار معاملت خبر دادی. و نیز گفتند: او را دفتری بود در کریم‌خان که همه شب آن‌جا عزلت گزیدی و خلق آن‌جا به نظاره شدندی. به شب نوری دیدند که می‌درخشیدی و از دفتر او هم‌چون لیزر به بالا بر می‌شدی.

* اصل: نقطه.
** اصل: مَس پراجکتز (Mass Projects). متن مطابق نسخه بوق است.
*** اصل: پول از دهان او بیرون آمدی، چنان که خانه پر پول شدی. متن مطابق نسخه دوغ است.

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

وصف دوست (6): «پرویز صدیق»

Mickal Mackuمردی در آستانه‌ی شدن
مشخصات ظاهری: قد: متوسط یا کمی بلندتر. پوست: روشن. مو: خرماییِ روشن. رنگ چشم: قهوه‌ای روشن (اگه اشتباه نکرده باشم). صورت: در محدوده کوچکی متناسب! (شاید خودش بگه نامتناسب!). اندام: معمولی، نه چاق نه لاغر. شیک‌پوش. مُدپوش. زرق و برق‌دار!
مشخصات رفتاری: خندنده! در جک تعریف کردن و دلقک‌بازی استاد؛ کاری که به راحتی از پسش برمی‌آد و احتمالاً این تنها کاریه که می‌تونه به راحتی از پسش بربیاد! نگران (همیشه خدا یک چیزی باید پس ذهنش نگرانش کنه، این می‌تونه رفتن به دستشویی باشه، موجودی کیف پولش باشه یا زندگی در خراب‌شده‌ای مث ایران، به قول خودش). هیجانی. عجول. وقتی جدی می‌شه، نالنده. نالنده به شکلی که به نظرتون برسه هیچ‌ کاری براش نمی‌شه کرد. از اون نوعی که به نظرتون برسه تنها پیشنهادی که می‌تونین بهش بکنین خودکشیه!
پرویز سعی داره به دنیا گیر بده. به عالم. به همه‌چی. عصبانی می‌شه، خون خونشو می‌خوره، فحش می‌ده. مثلاً به چی؟ به طرح امنیت اجتماعی (که گشت‌ها گیر می‌دن به مردم). یک‌ جور حق‌خواهی داره. حق‌خواهی همراه با خشونت. باز کردن دردها و عقده‌ها. این خوبه. یعنی باید به این مسائل حساس بود. ولی من همیشه منتظرم پرویز کشف‌های بزرگتری بکنه. عصبانیتش رشد و بلوغ پیدا بکنه و چشم تیزبینشو نفوذ بده به همه‌جا، به آدمیزاد، به ذات دنیا. دیدن رفتار تحقیرآمیز مأمورِ استحاله شده با مردمِ بی‌خبر و نظر، همه رو عصبانی می‌کنه و از کوره درمی‌بره، اما گلاویز شدن با همه جزئیات، با طومار جزئیاتِ آزار دهنده و بی‌سامان، باعث می‌شه اون جزئیات جای کلیات بزرگتری رو بگیرن. خانه –جانم!- از پای‌بست ویران است. من معتقدم تحقیر کردن یک آدم مث قتل می‌مونه... اما رفتار تحقیرآمیز در همه چیز رسوخ کرده، آیا باید فقط این رفتار رو دید، یک سویه؟ در سطح؟ یعنی یک پالس (همون رفتار تحقیرآمیز مأمور گشت با مردم) ارسال بشه و تو به اجبارِ حس عدالت‌خواهیت بهش جواب بدی و با عصبیت، خودتو خالی کنی؟ نه، این‌جور عصبیت‌ها اگه راه به «زمانه‌آگاهی» نبره، از آدم یه‌ جور احمق می‌سازه؛ یک مهره دم دست برای بازی روزگار که با هر بادی مث خار و خاشاک به هوا می‌برتت و جایی می‌ندازتت سرگردان. باید به ذات چیزها نفوذ کنی. اگرچه عصبانی هم باید شد.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

شعری از

آدمی اگر چه آفت خویش است،
آفتاب اختیار است
خود را برگزین
نه آن را که به فریب خاطرت،
قدمی برمی‌دارد
حتی اگر من باشم
که به همه عمر
باران بوده‌ام
بر خلنگ‌زارهای پلشت
و دل‌های کوته‌دست
یوسفعلی میرشکاک 

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

تصویرسازی


مسجد امام

از پشت در صدای تکه تکه شدن می‌آید
و منفجر شدن
همسایه‌های ما همه در خاک باغچه‌هاشان بجای گل
خمپاره و مسلسل می‌کارند
همسایه‌های ما همه بر روی حوض‌های کاشی‌شان
سرپوش می‌گذارند
و حوض‌های کاشی
بی‌آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
فروغ فرخزاد

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

تقصیر تو نیست

بالاخره مجبورم بنویسم. این پوسته متورم بالاخره باید از جایی سر باز کنه. و بالاخره سر باز کرد. دردها ریخت بیرون.
---
گریه‌ت گرفت. و من پشت تلفن می‌شنیدم. اگرچه ساکت بودی. می‌شنیدم. گفتم ایمان! چیه پسر گریه می‌کنی؟ معلوم بود که گریه می‌کردی. خشکم زده بود. قلبم داشت می‌نالید...
---
ازین فاصله بعید، ازین زمان از دست رفته، چطور تو رو پیدا کنم؟ ما تو رو از دست دادیم، ما جمع دوستان، جمع جوانان زنده رشت... همو از دست دادیم. حالا تو رو چطور پیدا کنم؟ خیال‌ها همه باطل شد، امیدها، امیدهای 10 سال پیش، به چیز مسخره نفرت‌انگیزی تبدیل شد. حرف‌ها، بحث‌ها، آرمان‌ها، شوق‌ها، همه گم شد.

حالا باید خط باریک و لاغر زندگی رو ببینیم. درحالیکه شاید قبلا متوهم بودیم زندگی چیزی جمعی و شاده که «با هم» جلو باید برد. گذشت. و قاطعیت سرد این فاصله «گذشته» قابل پر کردن نیست.
---
یک فضای خالی سرد تیره. مثل سردخونه. این سردخونه همون گذشته از دست رفته من و توست. و اون‌جا ما خوابیدیم. جسم‌های شاد ما خوابیده.
از این فاصله چطور می‌تونم تو رو بغل کنم؟ چطور اشک‌های یخ زده‌تو پاک کنم؟ دستم بهت نمی‌رسه لعنتی. دستم بهت نمی‌رسه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

عکاسی‌های رضا

اینها عکسایی‌ان که رضا گرفته. من بهش گفتم اینها خیلی فرمال‌ان.


حالا شما نظر بدین..



قراره فعلاً تا ایشون همتی! به خرج بدن و وبلاگ بزنن بنده مث یه ناشر اینجا مقداری از افاضات تصویری‌شون رو بذارم.


۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

قبول دعوت

دوست ندیده‌ی وبلاگ‌نویسم هملت از من دعوت کرد برای نوشتن اینکه: «بیا فرض کن به‌ت بگن دو ماه بیشتر فرصت نداری. فرصت نداری زندگی کنی. چه کار می‌کنی؟ چه کارایی می‌کنی؟» و من حقیقتش اگر چه سؤال تازه‌ایی نبود –کما اینکه بارها به «نبودن» فکر کرده‌م- اما مشغولم کرد. این فکر که توی دو ماه «چه کاری» ضرورت داره و چه کاری نه، مشغولم کرد. شب روزی که پست هملت رو خوندم، به‌ش فکر کردم و الان، امشب که توی رختخوابم دراز کشیدم می‌خوام ببینم که «آقای جواد وکیلی» تو قبل مردنت چه کار می‌کنی؟
و جواب اینه:
نه خوبی می‌کنم، نه مال‌مو می‌بخشم، نه حلالیت می‌طلبم، نه می‌رم مث عده‌ای مثلاً جاهایی از دنیا رو که ندیدم ببینم، نه می‌رم توی طبیعت آرامش بگیرم، هیچی. اولویت اول برای من اینه که سه چهار تا از دوستامو ببینم (بدون اینکه البته ازینکه ته خطم خبر داشته باشن).
مثلاً ایمان رو. ایمان بزرگ که همیشه ته خط وایستاده، جلوتر از من.
رضا رو ببینم. همراهم رضا رو. پاک‌ترین 170 سانتی‌متری جهان!
سعید رو ببینم. برهمن خندان. سعید! حقیقتاً که تو خود بودایی!
و نیمای «اصالتاً» هنرمند رو که فکر کنم اگه به قدش گیر بدم ناراحت بشه!
دوست دارم چند روز و هر روز چند ساعت باهاشون حرف بزنم. واقعاً از وجود همدیگه باخبر بشیم. می‌دونین چرا می‌خوام این کارو بکنم؟ شاید اون کلید، اون جمله‌ای که باید بشنوم، توی وجودشون پیدا کردم. این حقیقت داره، نمی‌دونم چی، ولی «این» حقیقت داره.
ما باید همدیگه رو پیدا کنیم. فقط آدم‌هان که می‌تونن به همدیگه کمک کنن و من دوست دارم از همه وجودم با دوستام حرف بزنم. و اونا هم.
بعدش دوست دارم دو سه نفرو ببینم و چند روز باهاشون زندگی کنم. چند تا از نویسنده‌هایی که دوسشون دارم. چند تا از آدمایی که برام جالبن. اگه ممکن باشه. و تمام طلوع‌ها رو...
و دیگه هیچ.
روزهای آخر رو قرآن میخونم.
ممنون هملت.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

افسانه‌های امروزی

چند ساعت دیگه ساعت تحویله... نوروز و دیدوبازدید و برو و بیا و اووو... حال شما بهم نمی‌خوره؟ ای بابا! «-سلام! -خوش آمدین! -سال نو مبارک! صد سال به این سالا! بفرمایین... بفرمایین... -تو رو خدا شیرینی بفرمایین!...» دوباره عید و مهمون بیاد و مهمون بره و خنده‌های الکی و حرفای صدمن‌چُسکی! ها؟ جالبه؟! می‌خوام یه وبلاگ معرفیتون کنم، روزی یه پستشو بخونین حالشو ببرین تا بلکم ازین چن روزه‌ی کسل‌کننده به سلامت جون به در ببریم. وبلاگ مُلا، طنزنوشته‌های «ابوالفضل زرویی نصرآباد» از اعاظم طنزنویسی مملکت. من این آقای گندهی سیبیلو رو از «هفته‌نامه مهر» با صفحه «افسانه‌های امروزی» می‌شناسم. از دست ندین. این یکی از افسانه‌هاش:

يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود. روزى روزگارى در ولايت غربت يك پيرزنى به نام «ننه مُراد» بود و اين ننه مراد يك پسرى داشت كه اسمش «مُراد» بود. [محض توضيح عرض مى شود كه در زمان وقوع اين افسانه در ولايت غربت هجده تا ننه مراد ديگر هم وجود داشت. چرا؟ از براى اين كه در آن روزگاران پرهام، پژمان، كامبيز و... در ولايت غربت عمل نمى‌آمد لذا شيرزنان آن ولايت عمده همت خود را مصرف توليد رجب، صفر، مراد و... مى‌نمودند. توضيح از بنده نگارنده]
 

اين مراد صبح‌ها پا مى‌شد و مى‌رفت در كوه و كمر از براى خودش نى مى‌زد و در آن كوه و كمر يك شغالى بود كه با او دوست بود. وقتى مراد نى مى‌زد، اين شغال مى‌رفت و از براى او يك پشته هيزم جمع مى‌كرد و تنگ غروب مراد آن پشته هيزم را مى‌برد در شهر و مى‌فروخت و پولش را مى‌برد مى‌داد به ننه مراد تا از برايش كلوچه زنجفيلى درست كند. ننه مراد هم هر شب براى او دو تا گرده كلوچه زنجفيلى مى‌پخت. مراد يكى از كلوچه ها را خودش مى‌خورد، يكى‌اش را هم مى‌برد مى‌داد به آن شغال.

بارى اى برادر بد نديده و اى خواهر نور ديده يك روز كه اين مراد توى كوه نشسته بود و با شغال اختلاط مى‌كرد، رو كرد به شغال و گفت: «اى يار عزيز و صميمى و اى همراه قديمى، از تو سؤالى دارم و آن اينكه عشق و عاشقى چه جور چيزى است؟» شغال جهانديده و سرد و گرم روزگار چشيده با تعجب گفت: «اى مراد چطور معنى عشق را نمى‌دانى؟ به قول شاعر عشق شادى مى‌باشد و عشق آزادى مى‌باشد و عشق آغاز آدميزادى مى‌باشد.» مراد گفت: «اى شغال عزيز مشكل شد دو تا. اينها كه گفتى يعنى چى؟» شغال گفت: «صاف و ساده‌اش يعنى اينكه يك كسى را آن قدر دوست داشته باشى كه جانت برايش درآيد و هر كارى برايش بكنى.» مراد گفت: «آها... يعنى عين من و تو...» شغال گفت: «نخير... يعنى همين تو با يك دختر خانم.» مراد كه حسابى خجالت كشيده بود، موضوع صحبت را عوض كرد.

روزها گذشت و گذشت تا اينكه يك روز وقتى مراد از كوه برمى‌گشت در دامنه كوه دختركى را ديد كه انگشتش توى بينى‌اش بود و داشت گوسفند مى‌چرانيد. وقتى چشم مراد به دخترك افتاد، يك مرتبه قلبش بنا كرد به تند زدن و دست و پايش شل شد. [اين بنده نگارنده نيز در عنفوان جوانى چنان كه افتد و دانى بارها به اين حالت دچار گرديده و هم در همان ايام اين بيت را سروده است: وقتى كه اعوجاج به من دست مى دهد / احساس ازدواج به من دست مى دهد! تمام شد توضيح اين بنده نگارنده] بارى مراد كه از خود بى‌خود گرديده بود، مدتى مبهوت دخترك ماند كه با تلاشى پيگير و خستگى ناپذير به كندوكاو بينى مشغول بود. وقتى دخترك رفت، مراد هم با چشم گريان رفت به خانه و نشست ور دل ننه مراد و بنا كرد به شعرهاى سوزناك گفتن كه:

الا اى دختر انگشت به بينى    الهى مادرت داغت نبينى

چقدر خوبه كه پاى سفره عقد     بگه آبجيت كه رفتى گل بچينى!

خلاصه اين قدر نى زد و شعرهاى سوزناك اين‌جورى گفت كه ننه مراد حتم كرد كه پسرش عاشق شده. اين شد كه دستش را گرفت روى نبض دست مراد و بنا كرد به نام بردن كوچه‌پس‌كوچه‌هاى ولايت غربت تا هر جا نبض مراد تند زد، بفهمد كه دختر مال كدام محله است. مراد كه از قضيه بو برده بود، گفت: «ننه، بى‌خودى به خودت زحمت نده من كه نمى‌دانم اين دختر مال كدام كوچه و محله است.» ننه مراد گفت: «خبر مرگت پس چطورى عاشق شدى؟» مراد كل ماجراى آن روز را براى ننه مراد تعريف كرد و قول داد فردا برود نشانى دختر را پيدا كند.

فرداى آن روز مراد دخترك را از پاى كوه تا در خانه‌شان تعقيب كرد و راه خانه شان را بلد شد و رفت به ننه‌اش گفت. همان شب، ننه مراد يك كله قند و يك قواره دبيت گلدار برداشت و همراه پسرش رفت به خانه دخترك براى خواستگارى. آنجا كه رسيدند چاى و شربتى خوردند و پدر دخترك از گرماى هوا شكايت كرد و گفت: «گرما هم گرماهاى قديم.» و بحث سياسى گل انداخت. اواخر شب ننه مراد كه پك و پهلويش از سقلمه‌هاى مراد ناسور شده بود، حرف خواستگارى را پيش كشيد و گفت: «پسر دسته گلم را آورده‌ام كه غلام شما بشود.» پدر دخترك بادى به غبغب انداخت و گفت: «البته ايشان كه تاج سر است مع‌الوصف ما هم يك دخترى داريم كه شاه ندارد و صورتى دارد كه ماه ندارد و در خوشگلى تا و همتا ندارد و اگر شاه ولايت غربت هم با لشكرش بيايد و شاهزاده‌هايش دور و برش باشند و بخواهد صبيه را براى پسر كوچك ترش بگيرد، آيا بدهيم‌، آيا ندهيم. مع هذا به قسمت و تقدير هم معتقديم. اگر اين گلدسته شما بتواند سه خواسته دختر ما را برآورده كند، دخترمان را مى‌دهيم به شما.» ننه مراد گفت: «آن سه تا خواسته چيست؟» پدر دخترك گفت: «خواسته اول شاخ غول است. هر وقت آورد، خواسته‌هاى بعدى‌اش را هم مى‌گوييم.» مراد و مادرش خداحافظى كردند و بيرون آمدند.

صبح فردا مراد رفت پيش شغال و شرح ماوقع را گفت و گفت: «حالا شاخ غول از كجا پيدا كنم؟» و بنا كرد به گريه كردن. شغال كه دلش به رحم آمده بود، گفت: «اى مراد من يك غولى را مى‌شناسم كه در همين نزديكى است و از قضا دست و بالش هم تنگ است. بيا برويم پيش او بلكه راضى شود شاخش را به تو بفروشد.» مراد و شغال رفتند پيش غول و بعد از كلى چانه زدن غول راضى شد شاخ‌هايش را مايه‌كارى از قرار جفتى هفت قران به آنها بفروشد. مراد پول را داد و بر شغال آفرين گفت و شاخ‌ها را برداشت و برد و داد به پدر دخترك. پدر دخترك پس از حصول اطمينان از اوريجينال بودن شاخ‌ها گفت: «احسنت و اينك خواسته دوم: آوردن شغالى كه بتواند حرف بزند و از كوه و كمر هيزم جمع كند.»

صبح فردا مراد با شرمندگى رفت و شغال صميمى و دوست قديمى‌اش را انداخت توى گونى و آورد به پدر دخترك تحويل داد. پدر دخترك گفت: «مرحبا! و اينك خواسته سوم و آخرين خواسته: چشم‌ پوشى داماد از حق توليد سوخت هسته‌اى و تعليق غنى‌سازى.» مراد پس كله‌اش را خاراند و گفت: «يعنى هيچ راه ديگرى ندارد، مثلاً اينكه به جاى اين بروم يك نشانه حيات از مريخ بياورم يا همه مورچه‌هاى نر و ماده دنيا را تفكيك كنم يا آب يك اقيانوسى را سر بكشم و...» پدر دخترك گفت: «نه.» مراد گفت: «پس دخترتان مال خودتان، من هم همان مى‌روم با ننه‌ام زندگى مى‌كنم.» ما از اين داستان نتيجه مى‌گيريم كه آن دختر همچين مالى هم نبوده است! قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونه‌ش نرسيد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

Antiwar.com

A Photo to Pass Along

A post/picture like this, everyday, might get the point across (though, here, it’s preaching to the choir). But as Mr. Cox suggests, something like this would have to be squeezed onto the boob tube somewhere between segments of  “Lost” or after those hilarious “Slap Chop” commercials in order to get the rapt attention of so-called “real America.”

I think it bears passing along. Thank you David Glenn Cox for saying it plain.






From Cox:

I want you to look very closely at this picture and try and keep it in your minds eye. This was a perfectly healthy twenty two-year-old young man who in the service of his country got half of his head blown off. I think that’s important, I think that’s newsworthy. Let me tell you how newsworthy I think it is. I think that it’s more important than chocolate cake recipes and far more important than comic book reviews. It is more important than who fell and whose swell at the winter Olympic games.

It is far more important than any self-serving load of crap banged out by Pseudo doctor Amy. It is more important than American Idol or Lost or any other mindless goat droppings the public chooses to chew on. This is some American mother’s son, her little boy, he may be gay or straight or transgender but his life is fucked forever.

How did this come to happen to this poor mother’s son? It came to happen because the people in the media who are supposed to foster a public debate on such public issues as war instead used their franchise to promote articles about chocolate cake and comic book reviews. They see their free press as free to choose not to look when bad thinks happen. They feel no need to explain to his parents or to anyone that the war that blew off half of this poor boys head was based on out and out lies.

It was a war perpetrated by people who hoped to gain from it be it in oil or pipelines or service contracts and like the media they don’t care that this mother’s son is mangled and mutilated. Do you care? I’ve been married twice for a combined twenty-five years and in that time I doubt my wives ever baked a chocolate cake. I don’t read comic books or watch goat crap TV but you see I’ve got a son about this boy’s age. My heart aches and my mind fills with rage because the people that have the power and authority to show this picture would rather talk about American Idol and from where I sit that makes them an accomplice to a war crime.

Because not content to ignore the current victims they support more crimes and call for more wars. Several years ago in Iraq parents waited for their children at a bus stop. An errant coalition missile struck the bus stop and blew the elementary school age children to pieces. Needless to say this wasn’t widely reported but the parents in a frenzy began fighting over the body parts of their children. Little arms and legs, little headless torsos identifiable only by the shirt or dress they were wearing. Imagine the horror, imagine the type of people who could do such a thing. How do they live with themselves? How do they sleep at night?

They do it by watching Lost and American Idol and by eating chocolate cake. They read comic books and watch sports. It makes life easy because the media will not intrude on their fantasy world but instead will promote the fantasy. Oh, but who won the gold metal in curling and who was eliminated on American Idol.



Iraq war Coalition Deaths 4,696

Injured 30,000

Iraqi civilian deaths and injured, 1,366,650

Afghanistan coalition Deaths 1,659

American taxpayers bill as of today $964,044,305,874

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

بدان ای فرزند!

از کتاب مستطاب «دیپلمات نامه» نوشته یوسف‌علی میرشکاک ناشر: کتاب نیستان.

...
بدان ای فرزند! -ایدک الله بمتابعة ‌الثقلین- که ایزد تعالی دنیا را نه برای ما درماندگان و مادرمردگان، که از بهر چاچول‌بازان و پاچه‌ورمالان آفریده است. بیافرید بر موجب سطوت و سرمایه، و بیاراست بر موجب گزاف و پروپاگاند، و چون دانست که زورمندی به از ناتوانی، ثروت به از فقر، زیادت به از نقصان، گردن‌فرازی به از سربه‌زیری، زیبایی به از زشتی، و بر هر دو توانا بود، زورمندی و سطوت و شوکت به امت عیسی داد و ناتوانی و تسلیم و تواضع به امت مصطفی –صلواة الله علیه. زیادت به امت کنفوسیوس و لائوتسه و مائو داد و نقصان به امت خیر الانام –علیه آلاف التحیة و السلام. ثروت به امت موسی داد و فقر به امت جناب لولاک –ارواح العالمین له الفدا. گردن‌فرازی به ایالات متحده –دامت تجاوزاته و مداخلاته- داد و سربه‌زیری و فروتنی به ممالک اسلامی –دامت افتضاحاتهم- و زیبایی به دی‌کاپریو عطا کرد و زشتی و بدقیافگی به پدرت بخشید و بر آن فقر و افلاس و حق‌طلبی و دادخواهی و زبان دراز و دست کوتاه و بی‌عرضگی و کاهلی مزید کرد.

بدان ای فرزند! که حق تعالی و تقدس در این داد و دهش خلاف دانش خود نکرد و بر موجب عدل و علم و حکمت کرد آنچه کرد. توانا بود که چلمن‌ها و بی‌عرضه‌ها را مالک رقاب عالم گرداند و الکتریسیته بر دست شاطر عباس صبوحی و رادیو بر دست نسیم شمال و سینما بر دست کفاش خراسانی و رادیوم بر دست شوریده شیرازی و بمب هیدروژنی بر دست نیما یوشیج به عالمیان ارمغان کند، لیک چون  به نظر حکمت نگریست دید که اگر بر موجب نسبت مجازی ما با ساحت قدس لولاک، چنان کند، خشت بر آب زده است.

نقل است که حکیمی از حکمای متأخر را پرسیدند: خداوند تبارک و تعالی از چه سبب استعداد اختراع برق را به ادیسون عطا کرد و به فروغی مرحوم یا قاآنی خدابیامرز عنایت نفرمود؟ حکیم گفت: حق سبحانه و تعالی به ظرف لیاقت بندگان خود می‌نگرد و به قدر آن در حق بندگان عطا می‌کند. چون ایزد عزّ ذکره در این قوم که ما باشیم هیچ هنری جز مولع بودن به عروض و بدیع و قافیه ندید و توقف ما در قاب خاتم و جغجغه و کوزه و بشکن دو انگشتی و حمومک مورچه داره و باباکرم و سوگند دروغ و غیبت‌گویی و دلالی و کم‌فروشی و دله‌دزدی و کاسه‌لیسی و ریا و نفاق و تملق گفتن و تحمل خواری و دیگر صنایع مستظرفه ملی همچون زدن زیرآب یکدیگر و غمازی و تنگ‌نظری و سالوس و بوزینگی اجانب و نظایر این‌ها مشاهده فرمود، روی از ما برگاشت و به فرشتگان امر کرد خیر و غیرت و حمیت و دیانت و انصاف و مروت و جوانمردی از ما منقطع کنند و به میکائیل –علیه السلام- گفت: «ذرهم فی خوضهم یلعبون» تا جز عروض و قافیه و شعار و انتخابات بر ما نپیماید.
...

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

عروسک کوکی



پوستری برای
«عروسک کوکی»
فروغ فرخزاد

برای اندازه بزرگتر روی تصویر کلیک کنید
تصویر از Michal Macku

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

وصف دوست (5): «علی‌رضا کاظمی»

یافتن مسیر
مشخصات ظاهری: خوش‌پوش. شیک‌پوش. چشم: درشت. پوست: روشن. مو: قهوه‌ای، کوتاه و مرتب. صورت: متناسب، با زیبایی کودکانه. بینی: قلمی، فاصله زیر بینی تا لب بالا (به ‌طور خاص) بیشتر از متوسط (همون زیبایی کودکانه). شباهت به راسل کرو می‌بره!

مشخصات رفتاری: گرم. با تربیت (منظورم مقابلِ بی‌تربیت نیست، یک جور طبیعت احترام برانگیزه). مستعد. کوشا. خودساز. باانگیزه. معصوم. خام. سالم. موفق (خلاف من که: پخته، بیمار، شکسته). اگر من پیر باشم، عده‌ای کودک، علی‌رضا جَوون. کسی‌ که می‌خواد سازوکار دنیا رو کشف کنه، با عشق، با علم، با مذهب. با خواستن.

علی‌رضا کارشناسی فیزیک‌شو سنندج گرفت، ارشدشو (فُتونیک) شهید بهشتی می‌خونه و احتمالاً تا سمت دکترا هم می‌ره. منو یاد نیوتن می‌ندازه. که از افتادن سیبی از درخت (طبق قول مشهور) فرمولی برای جاذبه بین اجسام ارائه کرد (درسته آقای فیزیسین؟). ولی همه چیزو نمی‌شه با فیزیک توضیح داد. با شیمی و ریاضی هم نمی‌شه. با جامعه‌شناسی و روان‌شناسی و بقیه‌شم نمی‌شه. با، اما، «زندگی کردن» می‌شه؛ با عمق جان زندگی کردن؛ از بند و قیدها آزاد بودن و از دستورالعمل سر پیچی کردن. وقتی کسی زنده بودن رو تجربه کنه و بعد چشماشو باز کنه و اطراف‌شو ببینه، تفاوت‌ها رو متوجه می‌شه، نبودها رو.
با این حال نهایتاً فقط می‌شه این دنیا رو توضیح داد، شناختش، اما باز هم راه حلی نمی‌شه پیدا کرد. هر چقدر که با تجربه یا عاقل یا حکیم، خوب یا بااخلاق و کوشا، دین‌دار و درست یا شریف باشی، هر چقدر هنرمند، دانشمند یا سیاست‌مدار، معترض، ضد اجتماع و آنارشیست باشی، هر چقدر که باشی، هر چی که باشی، نمی‌تونی راهی برای خروج پیدا کنی. ول‌معطلی. همه، ول‌معطلیم. و در این بین اعتقاد به شفا بخشی علم یا عشق یا هنر، دین یا بی‌دینی، تعهد یا بی‌خیالی، یک مزخرف خنده‌دار و احمقانه ست. نمی‌گم عالم یا عاشق یا هنرمند نشو، دنبال دین برو یا نرو، حتی نمی‌گم بی‌خیال باش می‌گم از جهان سنتی بیا بیرون و خودتو با تلاش برای نجات پیدا کردن خسته نکن. هر چقدر می‌خوای بدون، اما این رو هم بدون راهی برای بیرون رفتن نیست، حالا می‌خوای تلاش کنی تلاش کن… من از انتهای یک مسیر طی شده باهات حرف می‌زنم. راه حل من اینه (اگر چه خیلی‌ها خیلی بی‌دردسرتر از من قبلاً کشفش کردن): بی قید و بند باش و به ذات خودت پای‌بند باش و فکر کن. همه این‌ سه تا رو می‌شه در این خلاصه کرد: آزاد باش. آزاد باش.