دوست ندیدهی وبلاگنویسم هملت از من دعوت کرد برای نوشتن اینکه: «بیا فرض کن بهت بگن دو ماه بیشتر فرصت نداری. فرصت نداری زندگی کنی. چه کار میکنی؟ چه کارایی میکنی؟» و من حقیقتش اگر چه سؤال تازهایی نبود –کما اینکه بارها به «نبودن» فکر کردهم- اما مشغولم کرد. این فکر که توی دو ماه «چه کاری» ضرورت داره و چه کاری نه، مشغولم کرد. شب روزی که پست هملت رو خوندم، بهش فکر کردم و الان، امشب که توی رختخوابم دراز کشیدم میخوام ببینم که «آقای جواد وکیلی» تو قبل مردنت چه کار میکنی؟
و جواب اینه:
نه خوبی میکنم، نه مالمو میبخشم، نه حلالیت میطلبم، نه میرم مث عدهای مثلاً جاهایی از دنیا رو که ندیدم ببینم، نه میرم توی طبیعت آرامش بگیرم، هیچی. اولویت اول برای من اینه که سه چهار تا از دوستامو ببینم (بدون اینکه البته ازینکه ته خطم خبر داشته باشن).
مثلاً ایمان رو. ایمان بزرگ که همیشه ته خط وایستاده، جلوتر از من.
رضا رو ببینم. همراهم رضا رو. پاکترین 170 سانتیمتری جهان!
سعید رو ببینم. برهمن خندان. سعید! حقیقتاً که تو خود بودایی!
و نیمای «اصالتاً» هنرمند رو که فکر کنم اگه به قدش گیر بدم ناراحت بشه!
دوست دارم چند روز و هر روز چند ساعت باهاشون حرف بزنم. واقعاً از وجود همدیگه باخبر بشیم. میدونین چرا میخوام این کارو بکنم؟ شاید اون کلید، اون جملهای که باید بشنوم، توی وجودشون پیدا کردم. این حقیقت داره، نمیدونم چی، ولی «این» حقیقت داره.
ما باید همدیگه رو پیدا کنیم. فقط آدمهان که میتونن به همدیگه کمک کنن و من دوست دارم از همه وجودم با دوستام حرف بزنم. و اونا هم.
بعدش دوست دارم دو سه نفرو ببینم و چند روز باهاشون زندگی کنم. چند تا از نویسندههایی که دوسشون دارم. چند تا از آدمایی که برام جالبن. اگه ممکن باشه. و تمام طلوعها رو...