javade aziz nameye to be dastam resid. roo takhtam deraz keshidam. shab ham bood. khoondamesh. khoshahal shodam vali modati hast ke mordam. mercy ke az karam tarif kardi va mercy ke naghde... barat name mifrestam ehtemalan. faghat bedoon ye asemooni hast ke ham be bam vasle ham be tehran ham be ghoochan.
۱۳۸۷ دی ۸, یکشنبه
۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه
خواب
رفتی بیرون شیر بخری. میدونستی من شیر دوست دارم.
گرگ و میش هوا، وقتی همه چیز توی تاریکی لم داده، از پنجره بیرونو نگاه میکنم؛ ساختمون سیمانی ساکت؛ دیوار؛ شاخه چند تا درخت؛ هیچ پنجرهای. در بستهست. نور توی اتاق میزنه، میره تا ظرفشویی، تا قابلمهها و قوریها، تا کفشکنی و اونجا گم میشه.
منگم. میرم سمت تخت. ملحفه سفیدش شکل تو رو گرفته. میشینم. چراغا خاموشن.
...
سرم... خدایا!
...
روی زمین افتادهم. چشام به سقف دوخته شده. سعی میکنم نفس بکشم. خون راه گلومو بسته. قورت میدم. بازم میآد.
...
صدای ظرفشویی توی گوشمه. چکه میکنه. چطور میتونم صدای چکچک آب رو بشنوم؟ صدای در؛ چند ثانیه بعد صدایی از سمت ظرفشویی؛ داری شیرها رو توی قوری خالی میکنی.
به شکل ایستادنت فکر میکنم.
گرگ و میش هوا، وقتی همه چیز توی تاریکی لم داده، از پنجره بیرونو نگاه میکنم؛ ساختمون سیمانی ساکت؛ دیوار؛ شاخه چند تا درخت؛ هیچ پنجرهای. در بستهست. نور توی اتاق میزنه، میره تا ظرفشویی، تا قابلمهها و قوریها، تا کفشکنی و اونجا گم میشه.
منگم. میرم سمت تخت. ملحفه سفیدش شکل تو رو گرفته. میشینم. چراغا خاموشن.
...
سرم... خدایا!
...
روی زمین افتادهم. چشام به سقف دوخته شده. سعی میکنم نفس بکشم. خون راه گلومو بسته. قورت میدم. بازم میآد.
...
صدای ظرفشویی توی گوشمه. چکه میکنه. چطور میتونم صدای چکچک آب رو بشنوم؟ صدای در؛ چند ثانیه بعد صدایی از سمت ظرفشویی؛ داری شیرها رو توی قوری خالی میکنی.
به شکل ایستادنت فکر میکنم.
...
یادم میآد وقتی میبوسیدمت چشاتو بسته بودی. انگار خواب بودی؛ روی ملحفه سفید؛ توی دستای من. گرماتو روی گردنم حس میکنم. منو میبوسی. دستمو بگیر، بذار چراغا خاموش باشن، قبل از اینکه برم.
نقاشی از دوستم نیما
نقاشی از دوستم نیما
دستهها:
قصه کوتاه,
نقاشیهای نیما
۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه
مث صورت تو عشق من
ما رو مجبور کردن که مریض باشیم. ما نمیخواستیم، عشق من. من مریضی رو از صدای آدمها میشنوم. امروز تو رادیو شنیدم. آه.. بیماری. بیماری توی تاکسی بود؛ توی صدا. وقتی راه میرفتم توی من هم بود. ما روزی سالم بودهیم. خیلی وقت پیش که یادم نمیآد. روزی که تو نبودی، روزی که توی شکم دنیا بودم. همینکه به دنیا اومدم مریض شدم؛ با اولین نفس؛ با اولین نور؛ با اولین دیدن. دکتر منو بیرحمانه زنده کرد. و من فراموش کردهم. امروز توی تاکسی از صدای گوینده رادیو فهمیدم بهشدت بیماره. میخندید. اما پشت صداش چیزی داشت زار میزد، خرد میشد. بیچاره اما قاه قاه میخندید. صورتشو میتونستم تصور کنم که چطور شل و افتادهست؛ پر از شیار و ورم؛ مث صورت من؛ مث صورت تو عشق من.
دستهها:
دنیای من,
نقاشیهای من
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
به ترانهها ایمان نیار
چرا هر روز خودتو فرسوده میکنی. احمق شدی. هزارها و هزارها بار به تهش رسیدی و نفهمیدی. هزار بار سیاهی رو روبروت دیدی و گفتی این نیست. چطور شد بهش ایمان نیاوردی؟ چطور شد فکر کردی روزی میرسه که همه چیز درست میشه؟ تو احمقی و احمق هم از دنیا میری. مثل یک سگ که به صاحبش شک نمیکنه. دل تو به تو وفادار نیست پسر. بهت دروغ میگه. عقلت رو میخوره. و تو خوشخیال گمون میکنی راهی هست. بله. همیشه همینطور بودی. کور نسبت به خودت، نسبت به مرگت. گمون میکنی راه میری؛ گمون میکنی زندهای؛ اما جز یه جسم منجمد چیزی نیستی. بیتحرک و در سیاهی. فقط یه چیز داری و اونهم رؤیا، خاطرات گرم گذشته، که جایی توی اون سرت میچرخن، مث ابری شناور و رنگی، تنها چیزی که دلتو خوش کرده.
چشماتو باز کن. چشماتو باز کن. دور و برتو ببین. هزارها مثل تو. هزارها مرده. با هزارها ابر شناور رنگی توی سرهاشون. این جماعت دوستای تواَن. خانوادهت. مردم شهرت.
چشماتو باز کن. چشماتو باز کن. دور و برتو ببین. هزارها مثل تو. هزارها مرده. با هزارها ابر شناور رنگی توی سرهاشون. این جماعت دوستای تواَن. خانوادهت. مردم شهرت.
دستهها:
دنیای من
۱۳۸۷ آبان ۱۴, سهشنبه
نمیتونم خودمو تعمیر کنم
من گرسنه نبودم. من گرسنه تو نبودم، اما تو رو میخواستم. میخواستم تا منو فراری بدی. از دست خودم. راحتم کنی از دردهام، از فکرهام، از تشنجهام. من تو رو برای سینهم میخواستم.
من خیلی پیر شدهم. من دیگه غیر قابل تغییرم. حوصله بحث ندارم. حوصله معطلی ندارم. حوصله ناز کشیدن ندارم. من وجود پهنا یافته و پذیرای تو رو میخوام، که منو در بر بگیره. خلأی که صدام توش گم بشه و خودم رو فراموش کنم، برای دقیقهای.
من گریه نمیخوام. اگه دوباره توی دستای تو گریه کنم دوباره بچه میشم، بوی پاکی رو میشنوم و باز باید این همه راهو بیام به ضرب شلاق دنیا تا اینجا. من نمیخوام راهمو تکرار کنم. من گریه نمیخوام. نمیخوام تغییر کنم.
منو تغییر نده. عاشقم نکن. نمیتونم نوسانات رو تاب بیارم. پیرها شکنندهن. تا جایی تحمل میکنن و بعد فرو میریزن. کاش دنیا از جنس دیگهای بود. کاش من چشامو میبستم و میرفتم. کاش تو نبودی. تو در من بودی.
اینجا همه چیز سخته. اینجا به من سخت میگذره. همه چیز دودآلود، همه چیز متراکم، همه چیز بُرّا، همه چیز بر حسب وظیفه، بر حسب از پیش تعیین شده. من اینجام. من اینجا وسط همه این وحشتم. انگار لخت، انگار عریان. زیر نگاه سنگین مردم. و هر حرکتی تلاشی برای زندگی، تلاشی برای وجود. هر حرکتی حتی تغییر مسیر نگاه، دردی.
من هر روز این بار رو میکشم، ندانسته و ناخواسته. بار سنگین تعریف دوباره و دوباره وضعیتم. بار تو. بار هیچ شدگی همه چیز، هیچ شدگی من. بار فرو ریختن من. بار گریه.
من اینجام.
من خیلی پیر شدهم. من دیگه غیر قابل تغییرم. حوصله بحث ندارم. حوصله معطلی ندارم. حوصله ناز کشیدن ندارم. من وجود پهنا یافته و پذیرای تو رو میخوام، که منو در بر بگیره. خلأی که صدام توش گم بشه و خودم رو فراموش کنم، برای دقیقهای.
من گریه نمیخوام. اگه دوباره توی دستای تو گریه کنم دوباره بچه میشم، بوی پاکی رو میشنوم و باز باید این همه راهو بیام به ضرب شلاق دنیا تا اینجا. من نمیخوام راهمو تکرار کنم. من گریه نمیخوام. نمیخوام تغییر کنم.
منو تغییر نده. عاشقم نکن. نمیتونم نوسانات رو تاب بیارم. پیرها شکنندهن. تا جایی تحمل میکنن و بعد فرو میریزن. کاش دنیا از جنس دیگهای بود. کاش من چشامو میبستم و میرفتم. کاش تو نبودی. تو در من بودی.
اینجا همه چیز سخته. اینجا به من سخت میگذره. همه چیز دودآلود، همه چیز متراکم، همه چیز بُرّا، همه چیز بر حسب وظیفه، بر حسب از پیش تعیین شده. من اینجام. من اینجا وسط همه این وحشتم. انگار لخت، انگار عریان. زیر نگاه سنگین مردم. و هر حرکتی تلاشی برای زندگی، تلاشی برای وجود. هر حرکتی حتی تغییر مسیر نگاه، دردی.
من هر روز این بار رو میکشم، ندانسته و ناخواسته. بار سنگین تعریف دوباره و دوباره وضعیتم. بار تو. بار هیچ شدگی همه چیز، هیچ شدگی من. بار فرو ریختن من. بار گریه.
من اینجام.
دستهها:
دنیای من,
نقاشیهای من
۱۳۸۷ مهر ۲۰, شنبه
عشقِ مردِ مرده
قلبم از کار میافته... سوت...بوق ممتد.
...
راه میرم، بین مردم، بیگانه و هراسان. دنبال کی؟... بگرد!... بگرد!... کدومشونه؟ تویی؟... تویی؟... میگذری. رد میشم. راه میرم. میرم توی شلوغی، توی بیتفاوتی. هزاران چهره، هزاران خوی. منم، این منم که دنبال تو میگردم. بین این همه پیادهرو، با قلبی مرده، با چهرهای که نیست، با سرمایی که تو بهم هدیه دادی، با روحی که منجمده.
تو رو دیده بودم، زمانی. بوی تو رو شنیده بودم، یه جایی. حالا که آزادم، حالا که مردهم، دنبالت میگردم. توی این خیابون، توی این پیادهروی شلوغ، وسط ماشین و صدا و عبور، نگاه آشنات رو پیدا میکنم؟ عطرتو اگه برای لحظهای... هراسانم، سراسیمه. تو رو میخوام...
...
یکی میآد بالای سرم. دو نفر دیگه. آتروپین تو رگم تزریق میکنن. پدرسگا. یکی لوله میذاره تو حلقم. ماساژ قلبی تنفسی. دفیبریلاتور. برمیگردم...
...
راه میرم، بین مردم، بیگانه و هراسان. دنبال کی؟... بگرد!... بگرد!... کدومشونه؟ تویی؟... تویی؟... میگذری. رد میشم. راه میرم. میرم توی شلوغی، توی بیتفاوتی. هزاران چهره، هزاران خوی. منم، این منم که دنبال تو میگردم. بین این همه پیادهرو، با قلبی مرده، با چهرهای که نیست، با سرمایی که تو بهم هدیه دادی، با روحی که منجمده.
تو رو دیده بودم، زمانی. بوی تو رو شنیده بودم، یه جایی. حالا که آزادم، حالا که مردهم، دنبالت میگردم. توی این خیابون، توی این پیادهروی شلوغ، وسط ماشین و صدا و عبور، نگاه آشنات رو پیدا میکنم؟ عطرتو اگه برای لحظهای... هراسانم، سراسیمه. تو رو میخوام...
...
یکی میآد بالای سرم. دو نفر دیگه. آتروپین تو رگم تزریق میکنن. پدرسگا. یکی لوله میذاره تو حلقم. ماساژ قلبی تنفسی. دفیبریلاتور. برمیگردم...
دستهها:
قصه کوتاه
۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه
پرسیدی چیکار باید کرد
از من پرسیدی چیکار باید کرد. که از تاریکی و تنهایی خبر داری، که یادآوری نکنم و بگم که چیکار باید کرد.
از من میپرسی. من بگم این کارو بکن و تو میکنی؟ نه. من به این سؤال جواب نمیدم و هر کس دیگهای جواب بده، اینو بدون که بهت ظلم کرده. هیچ راه فراری نیست. هیچ راه نجاتی نیست. نشون دادن مسیر، بیهوده فرسودنه، بیهوده فرسودن تو. بیهوده فرسودن من. بیهوده فرسودن هر کسی که به امید نجات تلاش میکنه.
من به این سؤال جواب نمیدم. کار من این نیست. کار من تشریح وضعیته. من فقط شرحش میدم، نشونش میدم، وضعیتی که درش هستیم. وضعیت من و تو. وضعیت انسانها. وضعیت مردم. وضعیت فکرم. وضعیت قلبم. قلب من و تو. من میبینم. از پشت شیشه معوج، کدر و خیس این زندگی، میبینم. سعی میکنم ببینم. بیرونو، آدمها رو. خودم رو. و بشنوم.
مث زمانی که عقب یه ماشین نشستی و بارون سختی میآد. یک ماشین سیاه. بارون میآد و بوی رطوبت و حرفهای دوستانت توی ماشین و خیرگی تو. خیره شدنت به شتابزدگی و دردسر مردم توی خیابون. از پشت شیشه آبگرفته و عرقکرده صندلی عقب. آبی که بیمهابا و یکدست از آسمون میریزه و همهکس رو توی مشکل میندازه، همه میدون، پناه گرفتهن و دلهره دارن. و تو توی اون ماشین نشستی و از میان دم و خیسی به حرفهای دوستات نگاه میکنی. میشنوی و فقط میشنوی. خیره و بیقضاوت. سرتو برمیگردونی و از پنجره به قضاوت بارون در مورد آدمها نگاه میکنی. به خیسشدگی همه چیز. به آبگرفتگی همهجا، و به مسدود شدن همهچیز. به امان ندادن این قطرههای ریز. به تیرگی هوا. به سراسیمگی. به بوی رطوبتی که زیر دماغت میزنه و به وضعیت.
من وضعیتو میبینم و ازش حرف میزنم. و برای خودم یک توصیه بیشتر ندارم. یک توصیه و یک نسخه: از خودم نپرسم چیکار باید کرد، چون کاری نمیشه کرد. کلیدها هیچ قفلی رو باز نمیکنن. میخوای دوباره امتحان کنی؟ خودتو بیهوده هدر میدی. هر جوری که میخوای، رنج بکشی یا نکشی، مجبوری به صندلی تکیه بدی و تماشا کنی.
از من میپرسی. من بگم این کارو بکن و تو میکنی؟ نه. من به این سؤال جواب نمیدم و هر کس دیگهای جواب بده، اینو بدون که بهت ظلم کرده. هیچ راه فراری نیست. هیچ راه نجاتی نیست. نشون دادن مسیر، بیهوده فرسودنه، بیهوده فرسودن تو. بیهوده فرسودن من. بیهوده فرسودن هر کسی که به امید نجات تلاش میکنه.
من به این سؤال جواب نمیدم. کار من این نیست. کار من تشریح وضعیته. من فقط شرحش میدم، نشونش میدم، وضعیتی که درش هستیم. وضعیت من و تو. وضعیت انسانها. وضعیت مردم. وضعیت فکرم. وضعیت قلبم. قلب من و تو. من میبینم. از پشت شیشه معوج، کدر و خیس این زندگی، میبینم. سعی میکنم ببینم. بیرونو، آدمها رو. خودم رو. و بشنوم.
مث زمانی که عقب یه ماشین نشستی و بارون سختی میآد. یک ماشین سیاه. بارون میآد و بوی رطوبت و حرفهای دوستانت توی ماشین و خیرگی تو. خیره شدنت به شتابزدگی و دردسر مردم توی خیابون. از پشت شیشه آبگرفته و عرقکرده صندلی عقب. آبی که بیمهابا و یکدست از آسمون میریزه و همهکس رو توی مشکل میندازه، همه میدون، پناه گرفتهن و دلهره دارن. و تو توی اون ماشین نشستی و از میان دم و خیسی به حرفهای دوستات نگاه میکنی. میشنوی و فقط میشنوی. خیره و بیقضاوت. سرتو برمیگردونی و از پنجره به قضاوت بارون در مورد آدمها نگاه میکنی. به خیسشدگی همه چیز. به آبگرفتگی همهجا، و به مسدود شدن همهچیز. به امان ندادن این قطرههای ریز. به تیرگی هوا. به سراسیمگی. به بوی رطوبتی که زیر دماغت میزنه و به وضعیت.
من وضعیتو میبینم و ازش حرف میزنم. و برای خودم یک توصیه بیشتر ندارم. یک توصیه و یک نسخه: از خودم نپرسم چیکار باید کرد، چون کاری نمیشه کرد. کلیدها هیچ قفلی رو باز نمیکنن. میخوای دوباره امتحان کنی؟ خودتو بیهوده هدر میدی. هر جوری که میخوای، رنج بکشی یا نکشی، مجبوری به صندلی تکیه بدی و تماشا کنی.
۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه
شب مینویسم
روزها با اینکه فرصتشو دارم نمیتونم بنویسم. سخته. انگار دستم منجمد شده. موقع نوشتن شبه. شب، قبل از خواب. توی تشک. اون موقعست که یک روز دیگه رو از عمرت تلف کردی، هدر دادی و حالا میتونی پاش بشینی و نگاهش کنی. آه! حسرت بخوری. برای چیزی که گذشته و از دست رفته. برای همه اون چیزی که میتونست وجود داشته باشه و نداره. میتونست باشه و نیست. با چراغی کمسو به عقب نگاه میکنی و از گذشتهت جز یه فاصله کوتاه رو روشن نمیبینی. توی شب، توی یه تاریکی مطلق، توی بیابون با چراغ نفتی رفتی؟ دیدی اگر برگردی و چراغو بالا بگیری جز چند متری بیشتر اونهم به شکل غریبی روشن نمیشه؟ من شبهای زیادی رو توی روستا صبح کردهم. ارتباط من با گذشتهم اینطوریه. از ازل که به دنیا اومدیم تا الان، فاصلهایه که توی تاریکی فرو رفته، پشت سرت، گذشتهت. و وقتی برمیگردی و نگاهش میکنی جز چند متری روشن نیست. و تنهایی، تنهایی... درست مث یکنفر چراغ بهدست توی بیابون. حس غریبیه. نگاه میکنم، دقیقاً وضعیت منه. احتمالاً وضعیت همه ما. یکه و تنها. توی مطلق تاریکی شب با چراغی که فقط جلوی پاتو روشن میکنه. کمسو. بیجان. و خوف وسیع. و بیپناهی. بیرحمی سنگلاخ مسیر.
آیا اون وسط به یکی دیگه برمیخوری؟ توی اون بیابون، توی اون شب دو نفر همو پیدا میکنن؟ دو تا مسیر به هم میرسن؟ یکی از میان کوهها اومده باشه، زمینخورده و مجروح و متفرق، برسه به دیگری، ترسان و تنها و نگران، نگرنده میان تاریکی؟ ترسیده و خیره شده؟ آیا دو نفر به هم میرسن؟ که شاید اتراق کنن؟ گرم بشن؟ آتشی و نشستی و بازی نور روی صورتها؟ و همصحبتیای؟ یگانگیای؟ مستی و بیخودیای؟ و فراموشی؟ فراموشی این شب وحشتانگیز؟
آه خدایا! هیچ دو مسیری به هم نمیرسن. هیچ دو نفری همو پیدا نمیکنن. توی اون پهنه ظلمت. هزاران نفر، هزاران نفر راهشونو کورمال کورمال و به زحمت میرن، مث کرمهای شبتاب، به مقصدی نامعلوم، خزنده، کند، بدون اینکه از هم خبر داشته باشن.
تصورشو بکن مث هزاران کرم شبتاب در شب. بیصدا، بیخبر. این یعنی تکثیر این وحشت و تنهایی به اندازه تمام عرصه این بیابون، این دنیا، این آدمها... یک تراژدی.
بله. من همچنان شبها مینویسم. زیر نور زرد یک چراغ. و این تنها راهیه، تنها رد پاییه که میتونم از خودم بجا بذارم. تا شاید جایی به هم برسیم و آتشی بر پا کنیم.
آه خدایا! هیچ دو مسیری به هم نمیرسن. هیچ دو نفری همو پیدا نمیکنن. توی اون پهنه ظلمت. هزاران نفر، هزاران نفر راهشونو کورمال کورمال و به زحمت میرن، مث کرمهای شبتاب، به مقصدی نامعلوم، خزنده، کند، بدون اینکه از هم خبر داشته باشن.
تصورشو بکن مث هزاران کرم شبتاب در شب. بیصدا، بیخبر. این یعنی تکثیر این وحشت و تنهایی به اندازه تمام عرصه این بیابون، این دنیا، این آدمها... یک تراژدی.
بله. من همچنان شبها مینویسم. زیر نور زرد یک چراغ. و این تنها راهیه، تنها رد پاییه که میتونم از خودم بجا بذارم. تا شاید جایی به هم برسیم و آتشی بر پا کنیم.
دستهها:
دنیای من
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
خیال میکنم
باهاتون حرف میزنم. با من حرف میزنین. توی تاریکی. روی نیمکت. از همه چیز بیمورد. از خنده و از تعجب. فقط برای پر کردن ساعت. بهتون نگاه میکنم. به حرکت لبهاتون. دستهاتون. یکی اون سر نیمکت کز کرده. آرام. مغرور. حمید با لحن خاص بچهگانهش، سرخوش حرف میزنه و میخنده. قاسم با چشمهایی پرسنده و لبهایی خوددار گاهی چیزی میگه. همه ما پنهان شدیم. پشت این همه حرف، این همه نگاه، این همه حرکت. من همونی نیستم که نشون میدم. خیال میکنم همونطور که حرف میزنی یکی درون تو نشسته، یکی مثل مجسمههای صامت بودا. نگرنده. خیره. در سکوت. یکی مثل تو. ما هزاران پنهان شدهایم. هستیم و نیستیم، میخندیم و ساکتیم. از بیرون مثل هم. از درون خاموش و زلزده. تو کجایی؟ تو که ساکت و پذیرا و بیپناه نگاه میکنی کجایی؟ مقدسم کن. من رو در نور معصوم و غریبت جا بده و مقدسم کن. صدای منو میشنوی؟
دستهها:
دنیای من
۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
اگه شاد بودم
اگه شاد بودم همهتونو دور هم جمع میکردم. اگه شاد بودم میرفتیم کوه. میخندیدیم. خسته میشدیم. آتیشی از چوب درست میکردیم و شبها دورش جمع میشدیم. دورش مینشستیم با صورتهای گرم و دهنهای خندان و برای هم قصه میگفتیم و عاشق هم میشدیم. اگه شاد بودم برای همه نقاشیهای بچگیمو میکشیدم و شما باورش میکردین. اگه شاد بودم میبردمتون دوچرخه سواری. توی دشت. تمام راهو میروندیم و سر به سر هم میذاشتیم. با هم مسابقه میدادیم و میخندیدیم. اگه شاد بودم براتون از خودم میگفتم. از سرگذشتهام و تجربههام و شما حال میکردین. اگه شاد بودم دوتا دستتون رو میگرفتمو میگفتم بیاین بریم. بیاین بریم از جایی که مارو نمیشناسن و با هم باشیم. اگه شاد بودم خدمتتون میکردم. اگه چیزی داشتین که میخواستین بندازین توی سطل آشغال براتون مینداختم. اگه خسته بودین شونههاتونو ماساژ میدادم. اگه شاد بودم لازم نبود تلفنی صداتونو بشنوم، میاومدم بهتون سر میزدم و زود میرفتم. بهتون کمک میکردم تو هر کاری، اگه میخواستین.
اگه شاد بودم عاشقتون میشدم وقتی میدیدم دارین از زندگی لذت میبرین. اگه شاد بودم از همه دنیا براتون حرف میزدم. از هر چیزی که میخواستین، هر چیزی که میترسیدین. اگه شاد بودم با هم بین درختا میدویدیم، صبحها هنوز که آفتاب همقد ما میتابه. با زیرشلواری. نفسنفس زنان. و زندگی میکردیم. و من دوستون داشتم. اگه شاد بودم با دیدنتون بهم جنون آنی دست میداد. و شاید مجبور میشدیم یک راند شبیه بوکسورا تو سر هم بزنیم.
اگه شاد بودیم سر درختا بودیم وقتی با هم بودیم. درها بلند بود. راهروها طولانی بود. اگه شاد بودیم بمب ساعتی نداشتیم درونمون. اگه شاد بودیم حرفامون از خوابهامون بود. اگه شاد بودیم دیدن همدیگه لازممون بود. مث دست و رو شستن. مث خوابیدن. اگه شاد بودیم. اگه شاد بودم.
دستهها:
دنیای من,
نقاشیهای من
۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سهشنبه
قطب
قلبم. قلب سیاهم. بهم میگه که امیدوار نباش. امیدوار نباش که روزی رو ببینی که آدمها راضی باشن. من و تو راضی باشیم. پایهها شکستهن. زندگیها فقط برای اینکه ادامه پیدا کنن، ادامه پیدا میکنن. هیچ چیزی پاسخی نداره. هیچ کسی پاسخی نداره. هیچ آیینی، هیچ مرامی، هیچ شخصیتی، هیچ تدبیری. اینجا قطبه. همه چیز یخ زدهست. حیات و گرمی و روشنی توی دل یخها پنهانه. هیچ رابطهای نیست. هیچ صدایی. جز زوزه باد. ما کز کردهیم مگر زنده بمونیم. ناامید از هر فکری . مأیوس از هر حرکتی. هر حرکتی که باعث مرگ بیشتر بشه. از دست رفتن نیروی حیات. حیات صرف، غذا، آب، روان ادامه دهنده.
من و تو چه نسبتی با همدیگه داریم.؟ جز اینکه هر دو توی قطب گیر افتادیم؟ حتی همدیگه رو نمیبینیم. میبینیم؟ من و تو هیچ نسبتی با همدیگه نداریم و اگه به همدیگه توجه میکنیم از ایثارمونه. خرجِ حیات، برای حضور دیگری. و یا شاید حماقتمون. وقتی همهچیز محکوم به انجماد باشه صرف انرژی برای همصحبتی یعنی زودتر تحلیل رفتن.
رضایت. سرما. یأس. و تنهایی. تنهایی عمیق. و سیاهی. هیچ چیز ما رو به هم وصل نمیکنه. فکر کن. حتی اگر من و تو بخوایم. نه عشقها. نه محبتها. نه از خود گذشتگیها. پایهها فرو ریختهن. و این دست من و تو نیست. از ایدئولوژیها و منطقها و دینها و شرق و غربها کاری ساخته نیست. جز افزودن به برودت هوا. من تو رو دارم. من به تو عشق دارم. اما انجماد انتظارمو میکشه.
رضایت. سرما. یأس. و تنهایی. تنهایی عمیق. و سیاهی. هیچ چیز ما رو به هم وصل نمیکنه. فکر کن. حتی اگر من و تو بخوایم. نه عشقها. نه محبتها. نه از خود گذشتگیها. پایهها فرو ریختهن. و این دست من و تو نیست. از ایدئولوژیها و منطقها و دینها و شرق و غربها کاری ساخته نیست. جز افزودن به برودت هوا. من تو رو دارم. من به تو عشق دارم. اما انجماد انتظارمو میکشه.
دستهها:
دنیای من
۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
وقتی که چشامو باز میکنم
امیدم نیست. امیدم تو بودی. تمام اون چیزی که منو راغب به زنده بودن میکرد. وقتی به چیزی دلبسته میشی همه چیزهای دیگه به طرز مسخرهای بیاهمیت میشن. من تو رو گاهی میخواستم. بیشتر اوقات بیهوشم. و جز هوا و غذا و آب چیز دیگهای لازم ندارم. با چشمایی بسته. و تنفسی آرام. اما همون چند لحظهای که به هوش میآم به تو احتیاج پیدا میکنم. زمانی که زندهام، زمانی که چشمام باز میشه و نفسم به شماره میافته وجودم به تو احتیاج پیدا میکنه. نه به تو به عنوان یک تن. یا به عنوان یک روان. به تو محتاجم تا درد درونم رو حس نکنم. منو از خودم بیرون ببری. از روی تخت. از فضای سفید رنگ مرگ. و ببری به دشت سبز و روشن و وسیع. برای دویدن و برای خندیدن. و بیجهتی و بیغرضی و رََستن. برای بوی خوش سبزهها. اما یکباره یک درد منو به خودش میکشه. من چشامو میبندم و تاریکی سرازیر میشه. سینهم فشرده میشه انگار که سنگینی تمام عالم روی سینهمه. همه چیز منقبض میشه. و من دوباره جز هوا و غذا و آب به چیز دیگهای احتیاج ندارم. با چشمایی بسته و تنفسی آرام. امیدم رو از دست میدم. تمام اون چیزی که منو راغب به زنده بودن میکرد. آه، وقتی به چیزی دلبسته میشی همه بدبختیای دیگه چقدر مسخره به نظر میآن. من تو رو فقط گاهی میخوام. برای وقتی که چشامو باز میکنم.
دستهها:
دنیای من,
نقاشیهای من
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
زندگی زندگی
آخرین پناهم تو بودی. آخرین پناهم کیه؟ جاییکه هیچکس نیست. من اینجا وایسادم. جاییکه هیچکس نیست. ازین لحن شاعرانه بدم میآد. زیاد گشتهم اما همهجا صحبت از سرخوشیه. یهجور سرخوشی. زندگی. اما من زندگی ندارم. جایی رو ندیدم که تنهایی عمیق داشته باشه. میدونین. وبلاگ برای همینه. برای اینکه خودت باشی. و اگه بقیه سرخوشن لابد خودشونن. من اما از رنج و غربت بلدم بنویسم. و اوقات شادم جرقههاییه توی شب. کمه. و جلب توجه کننده. تخصص من رنجه. و آگاهی از اون. پیدا کردن نخهایی توی وجود آدم که اگه دنبالشو بگیری میرسی به چاه قلب آدم.
زندگی. زندگی. چه معنای غریبیه. و چقدر دست نیافتنی. و چقدر توی ذهن من محدوده. تو ذهن تو هم. هیچ فکر کردی میتونست این روزها، روزهای عمر ما، من، امن و روشن و وسیع باشه. تا حالا شده با کسی صحبت کنی و ازش بوی خوش بیاد؟ مطمئناً منظورم ادکلن نیست. تحریک کننده نه. جذب کننده هم نه. خوش. امن. چه معنای غریبیه. و چقدر محدوده. زندگی. برای من.
اینجا خونه منه. کلبه کوچک تنهایی من وسط جنگل شما. جایی که من از هیچی حرف میزنم.
تنهاییها عمیقاند
عمیق
مثل صورت مردگان
حلزونها چقدر تنهایند
بهجز آشیانه خود همراهی ندارند
تنهاییها عمیقاند، آشیانه کوچکم!
و تو در خاموشیهایم میدرخشی
در آتش و روشنی میدرخشی
و من آنقدر دوستت دارم
که فراموش میکنم
زندگی
با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد
شمس لنگرودی
اینجا خونه منه. کلبه کوچک تنهایی من وسط جنگل شما. جایی که من از هیچی حرف میزنم.
***
تنهاییها عمیقاند
عمیق
مثل صورت مردگان
حلزونها چقدر تنهایند
بهجز آشیانه خود همراهی ندارند
تنهاییها عمیقاند، آشیانه کوچکم!
و تو در خاموشیهایم میدرخشی
در آتش و روشنی میدرخشی
و من آنقدر دوستت دارم
که فراموش میکنم
زندگی
با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد
شمس لنگرودی
دستهها:
دنیای من
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
برای ایمان که تازه از هند برگشته و کلی داستان با خودش آورده
در هند، از تحقیقات مرکز هستهای در نزدیکی بمبئی تا زندگی میلیونها هندو و زندگی اقوام بسیار بدوی که هنوز مار و درخت را میپرستند، تا احزاب کمونیست، تا پیروان دین «جین» که بیآزاری و عدم خشونت را به حد افراط عمل میکنند، اختلافات فاحشی از لحاظ آگاهی، سطح فرهنگی و تاریخی وجود دارد. یک مثال زنده: گاو نزد هندوان حیوانی مقدس است که بی هیچ مانعی تولیدمثل میکند. بوزینگان به علت تقدسی که بوزینة اساطیری «هانومان» در حماسه «رامایانا» دارد از ایمنی کامل برخورداراند. طبق آخرین آمار، تعداد گاوها به 176 میلیون و تعداد تقریبی موشها به 2400 میلیون میرسد. این حیوانات باید زندگی کنند و نیاز به خوراک دارند، حتی غلهای که از غرب وارد میشود در معرض خطر موشهاست. برای برخی از هندوان متعصب، زندگی یک گاو مقدس کمتر از زندگی انسان ارزش ندارد و موقعی که کشتار گاو در بعضی از ایالات هند مجاز شد، هندوان متعصب به پارلمان هند حمله بردند و زدوخورد شدیدی میان آنها و مأمورین انتظامی درگرفت. مثال دیگر: در هند، بر خلاف معیارهای «خوشبختی» در جوامع مصرفی، فقر یک شیوه زندگی است. چهار مرحله زندگی سنتی هندو شامل دوره طلبگی، خانهنشینی، جنگلنشینی و گدایی بوده است. رهایی، بینیازی و گدایی، که نشانه همان بینیازی است، عالیترین مقام انسانیت بهشمار میآید و نظام اخلاقی هند، نه فقط علیه فقر هیچگونه مبارزهای را بر خود روا نمیدارد، بلکه همواره غایت حیات معنوی انسان را در فقر میبیند و میداند. فقر عظیم هند و تسلیمی که در دیدگان میلیونها آدم محروم از همه چیز دیده میشود، با فقری که فیالمثل در محلههای زاغهنشین نیویورک بهچشم میخورد، فرق جوهری دارد. در کشورهای پیشرفته صنعتی، فقر، طغیان و عصیان است که به صورت بغض و حس محرومیت جلوه میکند. فقر هند علیرغم مناظر زنندهاش، همواره با تسلیم و رضا عجین است، زیرا در گردونه تسلسل قانون «کارما» رنج و فقر حکم تصفیه و تخلیه نفس دارند نه اسارت و محرومیت. ولی فقر هند برای جوامع پیشرفته امروزی قابل تحمل نیست. پیشرفت بهداشت موجب افزایش انفجارآمیز جمعیت شده است و مسائلی که هند با آن مواجه است، به نظر حل نشدنی میآید. نابسامانیهای اقتصادی، کمبود غذا و غیره از یک طرف و معتقدات مذهبی، احترام به حیات موجودات زنده از طرف دیگر سبب میشود که این سؤال مطرح شود که کدام را باید فدای دیگری کرد تا از این وضع ابسورد و ناهنجار خلاصی یافت؟ آیا باید گاوها را کشت، موشها و بوزینهها را از میان برداشت، نظام کاستی را دگرگون کرد و سنتهای کهن را درهم شکست تا بتوان جامعهای نو و پیشرفته بهوجود آورد و یا به وضع فعلی، علیرغم تمام برخوردهای ابسوردی که در هر زمینهای ایجاد میکند تن درداد و روح هند را زنده نگهداشت؟ طرح این سؤال روشنگر بنبستی است که بسیاری از تمدنهای کهن با آن روبرو هستند، زیرا این سؤال پرسش دیگری را نیز پیش میکشد: اگر معتقدات این قوم کهن را نابود کنیم، چه ارزشهایی را جایگزین آن خواهیم کرد؟ هرگاه به پرسش اخیر توانستیم پاسخ دهیم، آنگاه میتوانیم درباره سرنوشت کشوری چون هند، اظهار نظر کنیم.
از کتاب «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان.
دستهها:
تقدیم به...,
نقل از...,
وصف دوست
۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه
Conversation
َ 10/21/2005 ایمان:
کجایی تو رو خدا من حدود یک ماهه مشهدم در به در دنبالتم اگه این روزا این پیغامو دیدی به من یه خبر بده من یه موبایل دستمه به شماره 09120004044 اگه میتونی حتماً زنگ بزن ببینمت من شماره شهرستانتو گم کردم به سنندجم تا حالا چند بار زنگ زدم نبودی امروز 29 مهره من احتمالاً تا چند روز دیگه مشهدم.
---------------
11/23/2005 من:
سلام
…کجا بریم؟ هان، کجا میتونیم بریم؟…
…..
(بخونین خلایق، برای وقتی که نباشه یا نباشم)
---------------
12/19/2005 ایمان:
ای بابا. خدا هیچکس رو گرفتار خر جماعت نکنه. آخه پفیوز تو که نامه میفرستی نمیتونی یه خبر یه شماره تماسی یه چیزی بدی؟ من از افغانستان که اومدم رسید نامه تو رو دیدم ولی چون نبودم فقط رسید ازش مونده بود. میخواستم فرداش راه بیفتم تو فرحزاد دنبال باغچه عباس که نامه دومت از سنندج اومد. حالا من موندم به کجا زنگ بزنم. خیلی گهی به قرآن. با هزار بدبختی با این سیستم اینترنت که همهجاش پروکسیه بالاخره اومدم gazzag که ببینم نشونی ازت میتونم پیدا کنم یا نه. به من زنگ بزن یا همین جاها تو اینترنت یه نشونی بذار که بشه پیدات کرد. نوکرتم داداش. اگه زندهای برای سلامتی من هر شب 5000 تا صلوات بفرست. اونوقت بیحساب میشیم.
---------------
12/24/2005 من:
من به اندازه کافی به خودم گه میزنم عزیزکم. الان و تا چند هفته دیگه دیار غربتم: شهرستان. شماره تماس:2220000-000-تمام وقت. تماس نگیر که چیزی ندارم. بزودی سر و کلم تهران پیدا میشه برای کار، نفهمی،…
شماره تماس که چی؟ تماس نگیر. برای کسی که اوضاش خیلی خرابه «نوکرتم داداش» کمه. باور کن کمه. تو تنها.. ، چه میدونم… کسی اندازه تو رو پیدا نمیکنم، ها؟ خودت باید بدونی دیگه.
خط خط خداست،
راه راه خداست،
راهی که میرم.
فریاد بکشین.
نامههام وجودمه که بهت میبخشم، منو هدر نده. تنها تویی ایمان..
حتی تو رو هم آزار میدم..
---------------
12/27/2005 ایمان:
ببین من کاری به به این حرفا ندارم. نه اذیت میشم نه چیز دیگه نه تعارفو این جور حرفا. من فقط فعلاً زندهام و این قسمتی از زندگی منه…………….…
اگه دوست داری ……… واقعاً میگم اگه دوست داری میتونی از من دورتر بایستی ولی من فعلاً زندهام و اینکه تو هستی هم قسمتی از زندگی فعلی منه. الان میتونم بگم خفه.
ببین جواد یه کار خوب هست که فکر کنم برای تو و تواناییهای تو خوبه. کار مرمته. تنها تو یه کارگاه میشینی و نقاشیهای دیواری و اینجور چیزا رو مرمت میکنی کسی هم به کارت کاری نداره. این کارو نازنین دقیقشو میتونه بهت بگه. من بهت زنگ میزنم ولی اول تو زنگ بزن که بازم اول شی. خیلی مخلصم.
---------------
12/27/2005 من:
من اذیت میشم، من همیشه اذیت میشم.. چه با تو باشم، چه زندگی بکنم چه نکنم، این به این معنی نیس که من خوبمو بقیه بد، این یعنی که همه وحشی هستیم…….
من نمیخوام از تو دور بشم…اما گاهی تو هم بهانهای هستی برای داد و فریاد من.
اولش سعید بود، چن روز پیش هادی، اول منو دوست دارن، بعدش سوال میپرسن ولی من طفره میرم، نهایت به سوال جواب میدم، و بعد…. از من بدشون میآد.
تو برام نه دوستی، نه گوش مفت، نه موجود نمیدونم چیچی… همین هست که مثل منی.
اگه از حرفام، از رفتارم، از غرور … از بیچارگیم…ناراحت بشی، از اینکه بگم: تو رو آزار میدم، اگه هر رفتاری با من بکنی من اذیت نمیشم، ناراحتم نمیشم، فقط ادامه میدم..رابطهمو با تو.
از چیزی ناراحت نشو..همونطور که خودت گفتی من یه گوشهام تو زندگی تو، و تو هم. شاید بیشتر از یه گوشه، یه ضلعی.
بهت تلفن میکنم..
اینجا جای خوبی نیست واسه این حرفای بیحساب..
چرا فکر میکنی…ازت دورتر وایستم؟ تو هیچ وقت مورد طعنه من نبودی. من هیچ خصومتی با تو ندارم، نداشتم.. هیچ وقت هم نخواهم داشت. تو هیچ وقت در نهایت عصبانیت هم مورد…
---------------
12/31/2005 ایمان:
بهم زنگ بزن تا با هم حرف بزنیم….
چند تا نقطه هم میذارم تا بهم بگی اونا چی بود بعد من پشت تلفن بهت بگم اونا چی بود. ببین شماره من اینه: 09120006624
بعدشم یه چیز دیگه من نمیتونم راحت بیام توی gazzag. اگه میتونی تو همون yahoo برام پیغام بذار. منتظرتم. اگه بوس میخوای بهم زنگ بزن تا بوست کنم فهمیدی؟ ریدم تو مخت بهم زنگ بزن.
کجایی تو رو خدا من حدود یک ماهه مشهدم در به در دنبالتم اگه این روزا این پیغامو دیدی به من یه خبر بده من یه موبایل دستمه به شماره 09120004044 اگه میتونی حتماً زنگ بزن ببینمت من شماره شهرستانتو گم کردم به سنندجم تا حالا چند بار زنگ زدم نبودی امروز 29 مهره من احتمالاً تا چند روز دیگه مشهدم.
---------------
11/23/2005 من:
سلام
…کجا بریم؟ هان، کجا میتونیم بریم؟…
…..
(بخونین خلایق، برای وقتی که نباشه یا نباشم)
---------------
12/19/2005 ایمان:
ای بابا. خدا هیچکس رو گرفتار خر جماعت نکنه. آخه پفیوز تو که نامه میفرستی نمیتونی یه خبر یه شماره تماسی یه چیزی بدی؟ من از افغانستان که اومدم رسید نامه تو رو دیدم ولی چون نبودم فقط رسید ازش مونده بود. میخواستم فرداش راه بیفتم تو فرحزاد دنبال باغچه عباس که نامه دومت از سنندج اومد. حالا من موندم به کجا زنگ بزنم. خیلی گهی به قرآن. با هزار بدبختی با این سیستم اینترنت که همهجاش پروکسیه بالاخره اومدم gazzag که ببینم نشونی ازت میتونم پیدا کنم یا نه. به من زنگ بزن یا همین جاها تو اینترنت یه نشونی بذار که بشه پیدات کرد. نوکرتم داداش. اگه زندهای برای سلامتی من هر شب 5000 تا صلوات بفرست. اونوقت بیحساب میشیم.
---------------
12/24/2005 من:
من به اندازه کافی به خودم گه میزنم عزیزکم. الان و تا چند هفته دیگه دیار غربتم: شهرستان. شماره تماس:2220000-000-تمام وقت. تماس نگیر که چیزی ندارم. بزودی سر و کلم تهران پیدا میشه برای کار، نفهمی،…
شماره تماس که چی؟ تماس نگیر. برای کسی که اوضاش خیلی خرابه «نوکرتم داداش» کمه. باور کن کمه. تو تنها.. ، چه میدونم… کسی اندازه تو رو پیدا نمیکنم، ها؟ خودت باید بدونی دیگه.
خط خط خداست،
راه راه خداست،
راهی که میرم.
فریاد بکشین.
نامههام وجودمه که بهت میبخشم، منو هدر نده. تنها تویی ایمان..
حتی تو رو هم آزار میدم..
---------------
12/27/2005 ایمان:
ببین من کاری به به این حرفا ندارم. نه اذیت میشم نه چیز دیگه نه تعارفو این جور حرفا. من فقط فعلاً زندهام و این قسمتی از زندگی منه…………….…
اگه دوست داری ……… واقعاً میگم اگه دوست داری میتونی از من دورتر بایستی ولی من فعلاً زندهام و اینکه تو هستی هم قسمتی از زندگی فعلی منه. الان میتونم بگم خفه.
ببین جواد یه کار خوب هست که فکر کنم برای تو و تواناییهای تو خوبه. کار مرمته. تنها تو یه کارگاه میشینی و نقاشیهای دیواری و اینجور چیزا رو مرمت میکنی کسی هم به کارت کاری نداره. این کارو نازنین دقیقشو میتونه بهت بگه. من بهت زنگ میزنم ولی اول تو زنگ بزن که بازم اول شی. خیلی مخلصم.
---------------
12/27/2005 من:
من اذیت میشم، من همیشه اذیت میشم.. چه با تو باشم، چه زندگی بکنم چه نکنم، این به این معنی نیس که من خوبمو بقیه بد، این یعنی که همه وحشی هستیم…….
من نمیخوام از تو دور بشم…اما گاهی تو هم بهانهای هستی برای داد و فریاد من.
اولش سعید بود، چن روز پیش هادی، اول منو دوست دارن، بعدش سوال میپرسن ولی من طفره میرم، نهایت به سوال جواب میدم، و بعد…. از من بدشون میآد.
تو برام نه دوستی، نه گوش مفت، نه موجود نمیدونم چیچی… همین هست که مثل منی.
اگه از حرفام، از رفتارم، از غرور … از بیچارگیم…ناراحت بشی، از اینکه بگم: تو رو آزار میدم، اگه هر رفتاری با من بکنی من اذیت نمیشم، ناراحتم نمیشم، فقط ادامه میدم..رابطهمو با تو.
از چیزی ناراحت نشو..همونطور که خودت گفتی من یه گوشهام تو زندگی تو، و تو هم. شاید بیشتر از یه گوشه، یه ضلعی.
بهت تلفن میکنم..
اینجا جای خوبی نیست واسه این حرفای بیحساب..
چرا فکر میکنی…ازت دورتر وایستم؟ تو هیچ وقت مورد طعنه من نبودی. من هیچ خصومتی با تو ندارم، نداشتم.. هیچ وقت هم نخواهم داشت. تو هیچ وقت در نهایت عصبانیت هم مورد…
---------------
12/31/2005 ایمان:
بهم زنگ بزن تا با هم حرف بزنیم….
چند تا نقطه هم میذارم تا بهم بگی اونا چی بود بعد من پشت تلفن بهت بگم اونا چی بود. ببین شماره من اینه: 09120006624
بعدشم یه چیز دیگه من نمیتونم راحت بیام توی gazzag. اگه میتونی تو همون yahoo برام پیغام بذار. منتظرتم. اگه بوس میخوای بهم زنگ بزن تا بوست کنم فهمیدی؟ ریدم تو مخت بهم زنگ بزن.
دستهها:
وصف دوست
۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه
پرنده من
من به کوچک بودن خودم معترفم. وقتی دستمو روی سینهم میذارم و تپش تند قلب هراسانمو زیر انگشتام حس میکنم به حد خودم، به اندازه وجودم پی میبرم. بدنی کوچک، عضلاتی شکننده، اندامی بیثبات، در مجموع تنی غیرقابل اعتماد. پی میبرم که اون افکار و اوهامی که در سر من هست مثل یه بار سنگین و فوقالعاده خردکننده روی این اسب و این گاریه. اسب گاریای از جنس گوشت و پوست و خون و سری از جنس سنگینی و وزن کوهها و دشتها و دریاها. کلهای با افکاری مالیخولیایی. واقعاً مالیخولیایی. این بار روی این گاری تناسب نداره. این گاری نحیفتر و غیرقابل اعتمادتر از اونیه که چنین باری داشته باشه. بی هیچ استراحتی. بی هیچ نفس تازه کردنی.
سالها گذشته و من در خودم حبس شدهم. هیچ جایی در این مسیر نیومدم بیرون چیزی ببینم. فرحی داشته باشم. صدای پرندهای رو بشنوم. منظره دوردستی رو تماشا کنم یا نسیمی رو با اشتیاق فرو بدم. به تو احتیاج دارم. به کسی احتیاج دارم. که درش استراحت کنم. درش نفسی تازه کنم. از حبس بیام بیرون. ببینمش. تماشاش کنم. شادی من باشه.صدای پرنده من باشه یا نسیمی که با اشتیاق فرو میبرمش. به وجود تو احتیاج دارم. اما. آیا. تو. منو میپذیری.
دستهها:
دنیای من
۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)