صفحات

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم*

تو دانشگاه درسی داشتیم به اسم «ساخت و ارائه» که می‌خواست نقاشی کردن یادمون بده. اوایل هفتاد و نه بود. ترم دوم بودم و بیست ساله. رو یکی از کاغذام طرحی کشیده بودم شبیه تونل لوله فاضلاب که ته‌ش با شبکه فلزی بسته بود. مثل اینایی که توی فیلماست، که انتظار داری وقتی می‌ری جلو باز بشه به جای پرنورِ سبزی، جنگلی یا جاده‌ای. نقاشی در واقع کنایه‌ای از مسیر زندگی بود و چیزی که من کشیده بودم نشون می‌داد راه گریزی نیست و ته‌ش بسته‌س.

طرح‌ها رو به استاد نشون دادم. گفت: «مطمئنی ته‌ش بسته‌س؟ ممکنه میله‌ها از ته تونلت فاصله داشته باشن!» و برای من که به چشماش زل زده بودم شروع کرد پشت طرحم به کشیدن نمای بالای تونل و فاصله‌ای که شبکه فلزی با اون می‌تونست داشته باشه. نشون می‌داد از زاویه دید من که توی تونلم ته تونل بسته‌س. تنها کاری که باید می‌کردم این بود که تا ته‌ش می‌رفتم.

حالا ده سال توی تونل جلوتر اومده‌م. چقدر دوست دارم فریاد بزنم:«آهای...» و صدام می‌پیچید: «آره بازه! بچه‌ها بیاین ازینجا می‌شه بیرون رفت…». اما نمی‌تونم.

 

* عنوان مطلب اسم داستان و کتابیست از جی. دی. سالینجر.