صفحات

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

پرنده من


من به کوچک بودن خودم معترفم. وقتی دستمو روی سینه‌م می‌ذارم و تپش تند قلب هراسانمو زیر انگشتام حس می‌کنم به حد خودم، به اندازه وجودم پی می‌برم. بدنی کوچک، عضلاتی شکننده، اندامی بی‌ثبات، در مجموع تنی غیرقابل اعتماد. پی می‌برم که اون افکار و اوهامی که در سر من هست مثل یه بار سنگین و فوق‌العاده خردکننده روی این اسب و این گاریه. اسب گاری‌ای از جنس گوشت و پوست و خون و سری از جنس سنگینی و وزن کوه‌ها و دشت‌ها و دریاها. کله‌ای با افکاری مالیخولیایی. واقعاً مالیخولیایی. این بار روی این گاری تناسب نداره. این گاری نحیف‌تر و غیرقابل اعتمادتر از اونیه که چنین باری داشته باشه. بی هیچ استراحتی. بی هیچ نفس تازه کردنی.
سال‌ها گذشته و من در خودم حبس شده‌م. هیچ جایی در این مسیر نیومدم بیرون چیزی ببینم. فرحی داشته باشم. صدای پرنده‌ای رو بشنوم. منظره دوردستی رو تماشا کنم یا نسیمی رو با اشتیاق فرو بدم. به تو احتیاج دارم. به کسی احتیاج دارم. که درش استراحت کنم. درش نفسی تازه کنم. از حبس بیام بیرون. ببینمش. تماشاش کنم. شادی من باشه.صدای پرنده من باشه یا نسیمی که با اشتیاق فرو می‌برمش. به وجود تو احتیاج دارم. اما. آیا. تو. منو می‌پذیری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر