
روزها با اینکه فرصتشو دارم نمیتونم بنویسم. سخته. انگار دستم منجمد شده. موقع نوشتن شبه. شب، قبل از خواب. توی تشک. اون موقعست که یک روز دیگه رو از عمرت تلف کردی، هدر دادی و حالا میتونی پاش بشینی و نگاهش کنی. آه! حسرت بخوری. برای چیزی که گذشته و از دست رفته. برای همه اون چیزی که میتونست وجود داشته باشه و نداره. میتونست باشه و نیست. با چراغی کمسو به عقب نگاه میکنی و از گذشتهت جز یه فاصله کوتاه رو روشن نمیبینی. توی شب، توی یه تاریکی مطلق، توی بیابون با چراغ نفتی رفتی؟ دیدی اگر برگردی و چراغو بالا بگیری جز چند متری بیشتر اونهم به شکل غریبی روشن نمیشه؟ من شبهای زیادی رو توی روستا صبح کردهم. ارتباط من با گذشتهم اینطوریه. از ازل که به دنیا اومدیم تا الان، فاصلهایه که توی تاریکی فرو رفته، پشت سرت، گذشتهت. و وقتی برمیگردی و نگاهش میکنی جز چند متری روشن نیست. و تنهایی، تنهایی... درست مث یکنفر چراغ بهدست توی بیابون. حس غریبیه. نگاه میکنم، دقیقاً وضعیت منه. احتمالاً وضعیت همه ما. یکه و تنها. توی مطلق تاریکی شب با چراغی که فقط جلوی پاتو روشن میکنه. کمسو. بیجان. و خوف وسیع. و بیپناهی. بیرحمی سنگلاخ مسیر.
آیا اون وسط به یکی دیگه برمیخوری؟ توی اون بیابون، توی اون شب دو نفر همو پیدا میکنن؟ دو تا مسیر به هم میرسن؟ یکی از میان کوهها اومده باشه، زمینخورده و مجروح و متفرق، برسه به دیگری، ترسان و تنها و نگران، نگرنده میان تاریکی؟ ترسیده و خیره شده؟ آیا دو نفر به هم میرسن؟ که شاید اتراق کنن؟ گرم بشن؟ آتشی و نشستی و بازی نور روی صورتها؟ و همصحبتیای؟ یگانگیای؟ مستی و بیخودیای؟ و فراموشی؟ فراموشی این شب وحشتانگیز؟
آه خدایا! هیچ دو مسیری به هم نمیرسن. هیچ دو نفری همو پیدا نمیکنن. توی اون پهنه ظلمت. هزاران نفر، هزاران نفر راهشونو کورمال کورمال و به زحمت میرن، مث کرمهای شبتاب، به مقصدی نامعلوم، خزنده، کند، بدون اینکه از هم خبر داشته باشن.
تصورشو بکن مث هزاران کرم شبتاب در شب. بیصدا، بیخبر. این یعنی تکثیر این وحشت و تنهایی به اندازه تمام عرصه این بیابون، این دنیا، این آدمها... یک تراژدی.
بله. من همچنان شبها مینویسم. زیر نور زرد یک چراغ. و این تنها راهیه، تنها رد پاییه که میتونم از خودم بجا بذارم. تا شاید جایی به هم برسیم و آتشی بر پا کنیم.
آه خدایا! هیچ دو مسیری به هم نمیرسن. هیچ دو نفری همو پیدا نمیکنن. توی اون پهنه ظلمت. هزاران نفر، هزاران نفر راهشونو کورمال کورمال و به زحمت میرن، مث کرمهای شبتاب، به مقصدی نامعلوم، خزنده، کند، بدون اینکه از هم خبر داشته باشن.
تصورشو بکن مث هزاران کرم شبتاب در شب. بیصدا، بیخبر. این یعنی تکثیر این وحشت و تنهایی به اندازه تمام عرصه این بیابون، این دنیا، این آدمها... یک تراژدی.
بله. من همچنان شبها مینویسم. زیر نور زرد یک چراغ. و این تنها راهیه، تنها رد پاییه که میتونم از خودم بجا بذارم. تا شاید جایی به هم برسیم و آتشی بر پا کنیم.
کاش آدما به هم کمک می کردن. گاهی دست همو تو تاریکی می گرفتن... من چراغ ندارم. همینجوری تو تاریکی دارم میرم. تو تاریکی، یه نقطه ی روشنو نشون میکنم و میرم سمت اون... زمین می خورم. خودم بلند میشم.بهش میرسم. شاید دست همو بگیریم و تا یه جاهایی با هم بریم شاید هم از کنار هم رد بشیم.به همین سادگی. یه روز شاید ما دو تاهم تو تاریکی همو پیدا کردیم...
پاسخحذفپست قبلیتون زیبا بود . هر طور که بخوایم میتونیم ببینیم . دنیا بر اساس خواسته و نگرش ِ ما شکل عوض میکنه . هر طور که بخواییش
پاسخحذفتنهایی که هست.تاریکی هم.اینا رو می دونم.بهم یادآوری نکن.بگو چی کار کنم؟
پاسخحذفبعضی از آدمها - تاکید میکنم روی "بعضی" - شبها مخشون بیشتر کار میکنه.
پاسخحذف