
امیدم نیست. امیدم تو بودی. تمام اون چیزی که منو راغب به زنده بودن میکرد. وقتی به چیزی دلبسته میشی همه چیزهای دیگه به طرز مسخرهای بیاهمیت میشن. من تو رو گاهی میخواستم. بیشتر اوقات بیهوشم. و جز هوا و غذا و آب چیز دیگهای لازم ندارم. با چشمایی بسته. و تنفسی آرام. اما همون چند لحظهای که به هوش میآم به تو احتیاج پیدا میکنم. زمانی که زندهام، زمانی که چشمام باز میشه و نفسم به شماره میافته وجودم به تو احتیاج پیدا میکنه. نه به تو به عنوان یک تن. یا به عنوان یک روان. به تو محتاجم تا درد درونم رو حس نکنم. منو از خودم بیرون ببری. از روی تخت. از فضای سفید رنگ مرگ. و ببری به دشت سبز و روشن و وسیع. برای دویدن و برای خندیدن. و بیجهتی و بیغرضی و رََستن. برای بوی خوش سبزهها. اما یکباره یک درد منو به خودش میکشه. من چشامو میبندم و تاریکی سرازیر میشه. سینهم فشرده میشه انگار که سنگینی تمام عالم روی سینهمه. همه چیز منقبض میشه. و من دوباره جز هوا و غذا و آب به چیز دیگهای احتیاج ندارم. با چشمایی بسته و تنفسی آرام. امیدم رو از دست میدم. تمام اون چیزی که منو راغب به زنده بودن میکرد. آه، وقتی به چیزی دلبسته میشی همه بدبختیای دیگه چقدر مسخره به نظر میآن. من تو رو فقط گاهی میخوام. برای وقتی که چشامو باز میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر