
باهاتون حرف میزنم. با من حرف میزنین. توی تاریکی. روی نیمکت. از همه چیز بیمورد. از خنده و از تعجب. فقط برای پر کردن ساعت. بهتون نگاه میکنم. به حرکت لبهاتون. دستهاتون. یکی اون سر نیمکت کز کرده. آرام. مغرور. حمید با لحن خاص بچهگانهش، سرخوش حرف میزنه و میخنده. قاسم با چشمهایی پرسنده و لبهایی خوددار گاهی چیزی میگه. همه ما پنهان شدیم. پشت این همه حرف، این همه نگاه، این همه حرکت. من همونی نیستم که نشون میدم. خیال میکنم همونطور که حرف میزنی یکی درون تو نشسته، یکی مثل مجسمههای صامت بودا. نگرنده. خیره. در سکوت. یکی مثل تو. ما هزاران پنهان شدهایم. هستیم و نیستیم، میخندیم و ساکتیم. از بیرون مثل هم. از درون خاموش و زلزده. تو کجایی؟ تو که ساکت و پذیرا و بیپناه نگاه میکنی کجایی؟ مقدسم کن. من رو در نور معصوم و غریبت جا بده و مقدسم کن. صدای منو میشنوی؟