صفحات

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

تاب تاب

زمستان 82 دانشجو بودم. حدود ظهر بود که رفتم سلف سرویس. تلویزیون روشن بود و همه از زلزله حرف میزدن. من جایی زندگی میکنم که زلزله زیاد دیدهم و این هم احتمالا چیزی بود مثل همون چند ریشترهایی که هر چند وقت یک بار یک گوشهای رو تکون میده اما... بچهها میگفتن صبح گفته اینقدر تلفات داده حالا میگه اینقدر و انگار قضیه جدیه.
...
چند روز بعد با ایمان بم بودیم... آخر دنیا...
مرگ بود همه جا و زندگی بود. آوار بود و آوار بود. سردرگمی. خشونت. جنگ. و مهربانی. و گریه.
توی اون 10 روز زندگی کردیم. زنده موندیم. جنگیدیم. تماشا کردیم و یاد گرفتیم.
یاد همه آتش نشانها، همه بچههای شهرداری، همه دانشجوهای کمک رسان، یه گوشه دلم باقی مونده. و اگرچه اسمها رو فراموش کردهم، چهرهها فراموشم نمیشه.
...
زمانی بود، اون موقع زمانی بود که زنده بودم.
ایمان، تو هم زنده ای برادر؟ یادته شب توی چادر آقامهدیشون (درسته؟) دختر بچهئه توی بغلت شعر میخوند: "تاب تاب عباسی! خدا منو نندازی!"؟ و انگار فقط همین یک جملهشو بلد بود.


۱ نظر:

  1. دوست عزیز انسانیت تو وایمان عزیز قابل تقدیره
    کاش همون دوران ما هم همراهیتونمی کردیم
    الان اینقدر زندگی دست و پای ما رو بسته که دیگه رسما نمیتونیم زنده باشیم.

    پاسخحذف