صفحات

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

زمستون

دیگه صحبت نمیکنه.
نوشته:
زمستان و سردی فرا رسید و من سکوت رو شروع کردم. بهم زنگ نزن. صدا ندارم. اگه کار واجبی بود بهم اس ام اس بده برادر.
توی کوهها قدم میزدیم. آسمون آبی بود و ابرها بازیشون گرفته بود. قدم میزدیم و حرف میزد. میخندیدیم. به هر چیزی که اونجا بود اعتماد داشتیم. به سنگها، به ارتفاع، به سیگار، به لم دادن، به لبخند، به سکوت. به قول خودش امن بود اونجا. و حالا جاییه که امن نیست. و صحبت نمیکنه.
کاش برف خیابونها رو خلوت کنه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر