صفحات

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

امروزِ بارونی


امروزِ بارونی من از خونه بیرون اومدم. هوا تیره بود؛ کوچه‌ها خلوت. بارونی‌مو پوشیدم؛ بزرگ و گشاد. یاد رشت افتادم؛ شهر همیشه خیس. یادم اومد سال‌ها اونجا بوده‌م؛ تنها، یکه، آشفته. از چهار سال بودنِ اونجا همین برام مونده: یک خط محو، گمشده در موهوم. بارون می‌زد رو صورتم و شونه‌هامو خیس می‌کرد. سعی کردم چیزی بیابم؛ به زمین نگاه کردم؛ آسفالت، چاله‌های کوچک و بزرگ آب، کاغذهای خیس خورده و خمیر شده. هیچی. مث ذهن من. اینجا من نیستم. می‌رم تو جمعیت؛ تنها. مطمئنم هیچ‌وقت تو رو پیدا نمی‌کنم.

۵ نظر:

  1. تنهايی انسان امروز.....انسانی که هر روز تنها تر هم میشود و خودش نمیداند

    پاسخحذف
  2. بارون بارون چه خوبه
    حالام تنگ ِ غروبه
    چیزی به شب نمونده
    به سوز و تب نمونده

    خب، سلام رفیق

    پاسخحذف
  3. تز جدیدمن:
    لذتی که تو نرسیدنه تو رسیدن نیست

    پاسخحذف
  4. چه مطمئن!!!!
    www.one-of-us.blogfa.com

    پاسخحذف
  5. من مطمئن نیستم !
    مگه تو خدایی ؟ که مطمئنی ؟
    ...
    بهبد

    پاسخحذف