
امروزِ بارونی من از خونه بیرون اومدم. هوا تیره بود؛ کوچهها خلوت. بارونیمو پوشیدم؛ بزرگ و گشاد. یاد رشت افتادم؛ شهر همیشه خیس. یادم اومد سالها اونجا بودهم؛ تنها، یکه، آشفته. از چهار سال بودنِ اونجا همین برام مونده: یک خط محو، گمشده در موهوم. بارون میزد رو صورتم و شونههامو خیس میکرد. سعی کردم چیزی بیابم؛ به زمین نگاه کردم؛ آسفالت، چالههای کوچک و بزرگ آب، کاغذهای خیس خورده و خمیر شده. هیچی. مث ذهن من. اینجا من نیستم. میرم تو جمعیت؛ تنها. مطمئنم هیچوقت تو رو پیدا نمیکنم.
تنهايی انسان امروز.....انسانی که هر روز تنها تر هم میشود و خودش نمیداند
پاسخحذفبارون بارون چه خوبه
پاسخحذفحالام تنگ ِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوز و تب نمونده
خب، سلام رفیق
تز جدیدمن:
پاسخحذفلذتی که تو نرسیدنه تو رسیدن نیست
چه مطمئن!!!!
پاسخحذفwww.one-of-us.blogfa.com
من مطمئن نیستم !
پاسخحذفمگه تو خدایی ؟ که مطمئنی ؟
...
بهبد