
چرا هر روز خودتو فرسوده میکنی. احمق شدی. هزارها و هزارها بار به تهش رسیدی و نفهمیدی. هزار بار سیاهی رو روبروت دیدی و گفتی این نیست. چطور شد بهش ایمان نیاوردی؟ چطور شد فکر کردی روزی میرسه که همه چیز درست میشه؟ تو احمقی و احمق هم از دنیا میری. مثل یک سگ که به صاحبش شک نمیکنه. دل تو به تو وفادار نیست پسر. بهت دروغ میگه. عقلت رو میخوره. و تو خوشخیال گمون میکنی راهی هست. بله. همیشه همینطور بودی. کور نسبت به خودت، نسبت به مرگت. گمون میکنی راه میری؛ گمون میکنی زندهای؛ اما جز یه جسم منجمد چیزی نیستی. بیتحرک و در سیاهی. فقط یه چیز داری و اونهم رؤیا، خاطرات گرم گذشته، که جایی توی اون سرت میچرخن، مث ابری شناور و رنگی، تنها چیزی که دلتو خوش کرده.
چشماتو باز کن. چشماتو باز کن. دور و برتو ببین. هزارها مثل تو. هزارها مرده. با هزارها ابر شناور رنگی توی سرهاشون. این جماعت دوستای تواَن. خانوادهت. مردم شهرت.
چشماتو باز کن. چشماتو باز کن. دور و برتو ببین. هزارها مثل تو. هزارها مرده. با هزارها ابر شناور رنگی توی سرهاشون. این جماعت دوستای تواَن. خانوادهت. مردم شهرت.
اين كلمهها و جملهها مثل بالا آوردن ميمونه. آدم بالا مياره، بايد بياره، تا بفهمه كجاست، دنياش چه شكليه. تا - شايد - بتونه يه كم جابهجا بشه
پاسخحذفلازم نیست مثل بقیه مرده و یکنواخت و تکراری باشی تا حس کنی تنها نیستی. باور کن. بذار بقیه توی گورستان ایستاده بایستند و خیال کنند زنده اند, با آگاه بودن و روشن بودنت توی دنیای زنده ها بایست و زندگی کن. از زنده نماها جدا شو و واقعا زنده باش. باور کن بین زنده های واقعی هم تنها نخواهی بود
پاسخحذفگاهی فکر میکنی اين درست نبود.بايد طور ديگری میشد. بايد طور ديگری با هم بوديم. آنقدر همهچيز برايت نامعلوم است که هوس مردن میکنی. اين دردها را تو خودت درست کردی و میدانی که نمیتوانی درمانشان کنی. دلات آنقدر گرفته که حتا ديدن من بازش نخواهد کرد. ديدن من، از لحظهی اول تا لحظهی آخرش، همهاش با فکر کردن به «جدايی»، به «رفتن»خواهد گذشت.
پاسخحذفديگر نمیخواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. يک روز بايد جدا شد. بايد تنها ماند. بايد شکست. اما در اين شکستهگی تنها، فقط به تو فکر میکنم. من از اعتياد تو خلاص نشدم. شايد خودم را پيدا کردم.