صفحات

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

تقصیر تو نیست

بالاخره مجبورم بنویسم. این پوسته متورم بالاخره باید از جایی سر باز کنه. و بالاخره سر باز کرد. دردها ریخت بیرون.
---
گریه‌ت گرفت. و من پشت تلفن می‌شنیدم. اگرچه ساکت بودی. می‌شنیدم. گفتم ایمان! چیه پسر گریه می‌کنی؟ معلوم بود که گریه می‌کردی. خشکم زده بود. قلبم داشت می‌نالید...
---
ازین فاصله بعید، ازین زمان از دست رفته، چطور تو رو پیدا کنم؟ ما تو رو از دست دادیم، ما جمع دوستان، جمع جوانان زنده رشت... همو از دست دادیم. حالا تو رو چطور پیدا کنم؟ خیال‌ها همه باطل شد، امیدها، امیدهای 10 سال پیش، به چیز مسخره نفرت‌انگیزی تبدیل شد. حرف‌ها، بحث‌ها، آرمان‌ها، شوق‌ها، همه گم شد.

حالا باید خط باریک و لاغر زندگی رو ببینیم. درحالیکه شاید قبلا متوهم بودیم زندگی چیزی جمعی و شاده که «با هم» جلو باید برد. گذشت. و قاطعیت سرد این فاصله «گذشته» قابل پر کردن نیست.
---
یک فضای خالی سرد تیره. مثل سردخونه. این سردخونه همون گذشته از دست رفته من و توست. و اون‌جا ما خوابیدیم. جسم‌های شاد ما خوابیده.
از این فاصله چطور می‌تونم تو رو بغل کنم؟ چطور اشک‌های یخ زده‌تو پاک کنم؟ دستم بهت نمی‌رسه لعنتی. دستم بهت نمی‌رسه.