۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
وصف دوست (4): «خودم!»

مشخصات ظاهری: همهتون با مشخصات ظاهریم آشنا هستین، ولی برای این که نگین یارو واسه خودش پارتیبازی کرد در مورد خودم هم مینویسم: دراز (احتمالاً جزو درازترینهایی که تا حالا دیدین. به همین خاطر توی احوالپرسیها و ابراز محبتها -اینش خیلی سخته- حکم پدربزرگی رو دارم که با نوه کوچیکش روبوسی میکنه. شاید به همین خاطره که با من با احترام برخورد میکنن)؛ آدمهای دراز آدمهای عصبیاین؛ توی خودشونن و عمرهای کوتاهی دارن. شکننده، وقتی منو برهنه میبینین یاد مجسمههای مسیح مال دوره گوتیک میافتین (بعد از این دوره دیگه خیلی کم، مسیح رو لاغر و استخونی نقاشی کردن). بد لباس، عهدبوقپوش؛ لباسهام معمولاً کهنه میشن، رنگ و روشون میره، حتی مندرس میشن اما، بازم پوشیده میشن. مو: قهوهای تیره. صورت: کشیده، تقریباً متناسب. ریش: قهوهای روشن (که معمولاً همیشه دارم).
مشخصات رفتاری: در برخورد با دوستان انرژی زیادی میذاره؛ پر هیجان، گرم، خوش برخورد، عاطفی (یادمه یه بار در مجلس ختم پدر دوستم اونقدر گریه کردم که همه تقریباً به عقلم شک کرده بودن). غیر مترقبه. آسان باز شو. متعامل. مرجع تخصصی هر چیزی (سعی میکنه خودشو دانا نشون بده). ذاتاً خوشبین. تجربهگرا. خطر پذیر. کمی احمق و از مرحله پرت. و در نهایت: « ادوارد دستقیچی» (فیلمشو دیدین؟ عنوان اصلیش هست: «Edward Scissorhands» از حضرت استاد تیم برتون. پیرمرد مخترعی که تنها توی یه قلعه، سر یه تپه بالای شهر زندگی میکنه، بعد از کلی اختراع اجق وجق یه پسر میسازه با دستهای قیچی. یعنی به جای اتگشت و سبابه و اشاره و… قیچی کوچیک و سلمونی و خیاطی و چمنزنی و... . نقش این پسر رو جانی دپ بازی میکنه. پیرمرد این پسر رو برای پر کردن تنهاییش ساخته اما بالاخره پیرمرده سکته میکنه و میمیره و پسره ست که تنها میشه. یه روز از شهر خانمی که تو کار پودر و کرم آرایشیه گذرش میافته به قلعه و پسرک رو در حالی که زار و نزار و زخمی از تیغههای قیچیهاست پیدا میکنه. یک خانم مهربان. اونو برمیداره و میبره خونهشون. اول، همهچیز خوبه یعنی همه ازش خوششون میآد. چمنها رو میزنه، سگهای همسایه رو به هر شکلی در میآره و موهای خانم مهربون رو آرایش میکنه. اما همونطور که مشخصه، کمکم بدبختیها شروع میشن. بالاخره قیچی چیزی نیست که بشه باهاش میون آدما زندگی کرد. اصل قضیه همینجاست، اون با بقیه فرق میکنه. اون مث بقیه نیست. دستاش به جای این که انگشت داشته باشن قیچی داره. چیکار کنه؟ چارهای نداره. حالا که از تنهایی در اومده و شاد بوده، مجبوره دوباره به تنهاییش برگرده. دوباره با همون قیچیها توی همون قلعه با خودش سر کنه. تنها و غمدار…).
اشتراک در:
پستها (Atom)