چند ساعت دیگه ساعت تحویله... نوروز و دیدوبازدید و برو و بیا و اووو... حال شما بهم نمیخوره؟ ای بابا! «-سلام! -خوش آمدین! -سال نو مبارک! صد سال به این سالا! بفرمایین... بفرمایین... -تو رو خدا شیرینی بفرمایین!...» دوباره عید و مهمون بیاد و مهمون بره و خندههای الکی و حرفای صدمنچُسکی! ها؟ جالبه؟! میخوام یه وبلاگ معرفیتون کنم، روزی یه پستشو بخونین حالشو ببرین تا بلکم ازین چن روزهی کسلکننده به سلامت جون به در ببریم. وبلاگ مُلا، طنزنوشتههای «ابوالفضل زرویی نصرآباد» از اعاظم طنزنویسی مملکت. من این آقای گندهی سیبیلو رو از «هفتهنامه مهر» با صفحه «افسانههای امروزی» میشناسم. از دست ندین. این یکی از افسانههاش:
يكى بود، يكى نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود. روزى روزگارى در ولايت غربت يك پيرزنى به نام «ننه مُراد» بود و اين ننه مراد يك پسرى داشت كه اسمش «مُراد» بود. [محض توضيح عرض مى شود كه در زمان وقوع اين افسانه در ولايت غربت هجده تا ننه مراد ديگر هم وجود داشت. چرا؟ از براى اين كه در آن روزگاران پرهام، پژمان، كامبيز و... در ولايت غربت عمل نمىآمد لذا شيرزنان آن ولايت عمده همت خود را مصرف توليد رجب، صفر، مراد و... مىنمودند. توضيح از بنده نگارنده]
اين مراد صبحها پا مىشد و مىرفت در كوه و كمر از براى خودش نى مىزد و در آن كوه و كمر يك شغالى بود كه با او دوست بود. وقتى مراد نى مىزد، اين شغال مىرفت و از براى او يك پشته هيزم جمع مىكرد و تنگ غروب مراد آن پشته هيزم را مىبرد در شهر و مىفروخت و پولش را مىبرد مىداد به ننه مراد تا از برايش كلوچه زنجفيلى درست كند. ننه مراد هم هر شب براى او دو تا گرده كلوچه زنجفيلى مىپخت. مراد يكى از كلوچه ها را خودش مىخورد، يكىاش را هم مىبرد مىداد به آن شغال.
بارى اى برادر بد نديده و اى خواهر نور ديده يك روز كه اين مراد توى كوه نشسته بود و با شغال اختلاط مىكرد، رو كرد به شغال و گفت: «اى يار عزيز و صميمى و اى همراه قديمى، از تو سؤالى دارم و آن اينكه عشق و عاشقى چه جور چيزى است؟» شغال جهانديده و سرد و گرم روزگار چشيده با تعجب گفت: «اى مراد چطور معنى عشق را نمىدانى؟ به قول شاعر عشق شادى مىباشد و عشق آزادى مىباشد و عشق آغاز آدميزادى مىباشد.» مراد گفت: «اى شغال عزيز مشكل شد دو تا. اينها كه گفتى يعنى چى؟» شغال گفت: «صاف و سادهاش يعنى اينكه يك كسى را آن قدر دوست داشته باشى كه جانت برايش درآيد و هر كارى برايش بكنى.» مراد گفت: «آها... يعنى عين من و تو...» شغال گفت: «نخير... يعنى همين تو با يك دختر خانم.» مراد كه حسابى خجالت كشيده بود، موضوع صحبت را عوض كرد.
روزها گذشت و گذشت تا اينكه يك روز وقتى مراد از كوه برمىگشت در دامنه كوه دختركى را ديد كه انگشتش توى بينىاش بود و داشت گوسفند مىچرانيد. وقتى چشم مراد به دخترك افتاد، يك مرتبه قلبش بنا كرد به تند زدن و دست و پايش شل شد. [اين بنده نگارنده نيز در عنفوان جوانى چنان كه افتد و دانى بارها به اين حالت دچار گرديده و هم در همان ايام اين بيت را سروده است: وقتى كه اعوجاج به من دست مى دهد / احساس ازدواج به من دست مى دهد! تمام شد توضيح اين بنده نگارنده] بارى مراد كه از خود بىخود گرديده بود، مدتى مبهوت دخترك ماند كه با تلاشى پيگير و خستگى ناپذير به كندوكاو بينى مشغول بود. وقتى دخترك رفت، مراد هم با چشم گريان رفت به خانه و نشست ور دل ننه مراد و بنا كرد به شعرهاى سوزناك گفتن كه:
الا اى دختر انگشت به بينى الهى مادرت داغت نبينى
چقدر خوبه كه پاى سفره عقد بگه آبجيت كه رفتى گل بچينى!
خلاصه اين قدر نى زد و شعرهاى سوزناك اينجورى گفت كه ننه مراد حتم كرد كه پسرش عاشق شده. اين شد كه دستش را گرفت روى نبض دست مراد و بنا كرد به نام بردن كوچهپسكوچههاى ولايت غربت تا هر جا نبض مراد تند زد، بفهمد كه دختر مال كدام محله است. مراد كه از قضيه بو برده بود، گفت: «ننه، بىخودى به خودت زحمت نده من كه نمىدانم اين دختر مال كدام كوچه و محله است.» ننه مراد گفت: «خبر مرگت پس چطورى عاشق شدى؟» مراد كل ماجراى آن روز را براى ننه مراد تعريف كرد و قول داد فردا برود نشانى دختر را پيدا كند.
فرداى آن روز مراد دخترك را از پاى كوه تا در خانهشان تعقيب كرد و راه خانه شان را بلد شد و رفت به ننهاش گفت. همان شب، ننه مراد يك كله قند و يك قواره دبيت گلدار برداشت و همراه پسرش رفت به خانه دخترك براى خواستگارى. آنجا كه رسيدند چاى و شربتى خوردند و پدر دخترك از گرماى هوا شكايت كرد و گفت: «گرما هم گرماهاى قديم.» و بحث سياسى گل انداخت. اواخر شب ننه مراد كه پك و پهلويش از سقلمههاى مراد ناسور شده بود، حرف خواستگارى را پيش كشيد و گفت: «پسر دسته گلم را آوردهام كه غلام شما بشود.» پدر دخترك بادى به غبغب انداخت و گفت: «البته ايشان كه تاج سر است معالوصف ما هم يك دخترى داريم كه شاه ندارد و صورتى دارد كه ماه ندارد و در خوشگلى تا و همتا ندارد و اگر شاه ولايت غربت هم با لشكرش بيايد و شاهزادههايش دور و برش باشند و بخواهد صبيه را براى پسر كوچك ترش بگيرد، آيا بدهيم، آيا ندهيم. مع هذا به قسمت و تقدير هم معتقديم. اگر اين گلدسته شما بتواند سه خواسته دختر ما را برآورده كند، دخترمان را مىدهيم به شما.» ننه مراد گفت: «آن سه تا خواسته چيست؟» پدر دخترك گفت: «خواسته اول شاخ غول است. هر وقت آورد، خواستههاى بعدىاش را هم مىگوييم.» مراد و مادرش خداحافظى كردند و بيرون آمدند.
صبح فردا مراد رفت پيش شغال و شرح ماوقع را گفت و گفت: «حالا شاخ غول از كجا پيدا كنم؟» و بنا كرد به گريه كردن. شغال كه دلش به رحم آمده بود، گفت: «اى مراد من يك غولى را مىشناسم كه در همين نزديكى است و از قضا دست و بالش هم تنگ است. بيا برويم پيش او بلكه راضى شود شاخش را به تو بفروشد.» مراد و شغال رفتند پيش غول و بعد از كلى چانه زدن غول راضى شد شاخهايش را مايهكارى از قرار جفتى هفت قران به آنها بفروشد. مراد پول را داد و بر شغال آفرين گفت و شاخها را برداشت و برد و داد به پدر دخترك. پدر دخترك پس از حصول اطمينان از اوريجينال بودن شاخها گفت: «احسنت و اينك خواسته دوم: آوردن شغالى كه بتواند حرف بزند و از كوه و كمر هيزم جمع كند.»
صبح فردا مراد با شرمندگى رفت و شغال صميمى و دوست قديمىاش را انداخت توى گونى و آورد به پدر دخترك تحويل داد. پدر دخترك گفت: «مرحبا! و اينك خواسته سوم و آخرين خواسته: چشم پوشى داماد از حق توليد سوخت هستهاى و تعليق غنىسازى.» مراد پس كلهاش را خاراند و گفت: «يعنى هيچ راه ديگرى ندارد، مثلاً اينكه به جاى اين بروم يك نشانه حيات از مريخ بياورم يا همه مورچههاى نر و ماده دنيا را تفكيك كنم يا آب يك اقيانوسى را سر بكشم و...» پدر دخترك گفت: «نه.» مراد گفت: «پس دخترتان مال خودتان، من هم همان مىروم با ننهام زندگى مىكنم.» ما از اين داستان نتيجه مىگيريم كه آن دختر همچين مالى هم نبوده است! قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونهش نرسيد.