صفحات

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

nothing

خدایا آنچه دادی حروم کردم و برای بدست آوردن آنچه ندادی زندگیم حروم شد. فردایی که بمیرم جلوی تو با دستای خالی به چه چیزی امیدوار باشم؟

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

تاب تاب

زمستان 82 دانشجو بودم. حدود ظهر بود که رفتم سلف سرویس. تلویزیون روشن بود و همه از زلزله حرف میزدن. من جایی زندگی میکنم که زلزله زیاد دیدهم و این هم احتمالا چیزی بود مثل همون چند ریشترهایی که هر چند وقت یک بار یک گوشهای رو تکون میده اما... بچهها میگفتن صبح گفته اینقدر تلفات داده حالا میگه اینقدر و انگار قضیه جدیه.
...
چند روز بعد با ایمان بم بودیم... آخر دنیا...
مرگ بود همه جا و زندگی بود. آوار بود و آوار بود. سردرگمی. خشونت. جنگ. و مهربانی. و گریه.
توی اون 10 روز زندگی کردیم. زنده موندیم. جنگیدیم. تماشا کردیم و یاد گرفتیم.
یاد همه آتش نشانها، همه بچههای شهرداری، همه دانشجوهای کمک رسان، یه گوشه دلم باقی مونده. و اگرچه اسمها رو فراموش کردهم، چهرهها فراموشم نمیشه.
...
زمانی بود، اون موقع زمانی بود که زنده بودم.
ایمان، تو هم زنده ای برادر؟ یادته شب توی چادر آقامهدیشون (درسته؟) دختر بچهئه توی بغلت شعر میخوند: "تاب تاب عباسی! خدا منو نندازی!"؟ و انگار فقط همین یک جملهشو بلد بود.


۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

پنجِ یلدا

به لطف شایان به بازی شب یلدا دعوت شدهم. و این‌ها پنج اعتراف من:
  • از رانندگی میترسم. گواهینامه ندارم و فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم خودمو راضی کنم برم آموزش ببینم و اون کارت کذایی رو بگیرم. از اینکه گواهینامه ندارم احساس ضعف میکنم. ازم میپرسن گواهینامه نداری؟! و خجالت میکشم بگم: "میترسم!"
  • اون قدر پول ندارم که بتونم یک ژاکت خوشگل بخرم تا مجبور نباشم هر روز هفته و هر ماه این فصل رو با یک جور لباس بیرون بیام، با یک جور کفش و یک جور شلوار.
  • الان با کسی هستم که سه سال از زندگیم به خاطر دلبستگی من به او و پس زدن او به رنگ افسردگی دراومد. بعد از سه سال دوباره با او هستم. با دلهره، شادی، شُکر، بیهودگی، تأسف، دنیایی از نو! و پیری... و پیرانه سر عشق جوانی...
  • این اواخر، با خودم صادقانه به این جا رسیدم که "هی! ببین! توی هیچ چیز موفق نبودی. همه جا گند زدی. به احتمال زیاد توی بعدیها هم گند خواهی زد. قبول کن یک بازندهای" و قبول کردهم.
  • امشب گریه کردم. 

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

زمستون

دیگه صحبت نمیکنه.
نوشته:
زمستان و سردی فرا رسید و من سکوت رو شروع کردم. بهم زنگ نزن. صدا ندارم. اگه کار واجبی بود بهم اس ام اس بده برادر.
توی کوهها قدم میزدیم. آسمون آبی بود و ابرها بازیشون گرفته بود. قدم میزدیم و حرف میزد. میخندیدیم. به هر چیزی که اونجا بود اعتماد داشتیم. به سنگها، به ارتفاع، به سیگار، به لم دادن، به لبخند، به سکوت. به قول خودش امن بود اونجا. و حالا جاییه که امن نیست. و صحبت نمیکنه.
کاش برف خیابونها رو خلوت کنه.