صفحات

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

پاییز

تقریبا تمام کتابهامو دادم رفیقم بذاره توی کافیشاپش. کنار میزا. دم دست ملت. شاید یه نفر اتفاقن برداره بخونه کتابی رو که من دوس داشتم زمانی. خوندم زمانی. توی اون سیاهی و تاریکی. با نور کم یه شمع.
و البته تنها باشه ترجیح میدم. و یا با یکی که سکوت بینشون زیاد هست. نه ازون کسایی که میشینن و اظهارنظرهای روشنفکریشون گل میکنه.
هوا داره سرد میشه. احتیاج به لباس گرم هست. ژاکت. بارونی. غصه.
یاد قدیم بخیر. یاد ایمان بخیر. سکوت بین ما زیاد بود.