صفحات

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

نوشتن از چیزهایی که وجود ندارند - دو

«نمی‌دونم». شاید اگر این کلمه رو 10 سال پیش می‌فهمیدم الان پیرمردی 70 ساله بودم. شاید 10 سال پیش چیزها می‌تونستن هیجان‌زده‌م کنن، چیزها می‌تونستن بترسونن‌م، امیدی بود... هدفی. اما در آستانه 30 سالگی چیزها فقط به هم ریخته‌ن و من نگاهشون می‌کنم. برای فهمشون -اگه بخوام بفهمم- همون‌قدر باید زور بزنم که تو 17 سالگی می‌زدم و سر آخر به قدری به هم می‌ریزن که «نمی‌دونم».

بارها به خودم گفته‌م اگه غم‌ها گلومو فشار نمی‌دادن الان به اینجا رسیده بودم؟ 10 سال از زندگیمو به باد دادم و تهش یک ویرانه باقی گذاشتم. دلیلش چی بود؟ دارم نگاه می‌کنم و می‌بینم که «نمی‌دونم». این زندگیه. من اینجا وایسادم؛ مات، مبهوت، خمار، بی‌اعتنا.

و تو از من می‌خوای که موضع بگیرم. درحالی که نمی‌تونم حتی عصبانی باشم. دست از سرم بردار. من راهی بلد نیستم. تنها، تنها با آخرین رمقم دارم سعی می‌کنم سنگ پی رو نگه دارم. چرا متوجه نشدی زمان آرمان‌های باشکوه گذشته. تو که باهوش هستی. به ضعف خودت ایمان بیار. همونطوری که من آوردم.

ادامه دارد…