صفحات

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

نوشتن از چیزهایی که وجود ندارند - یک

سلام

اگه همین «سلام» برای اول کار کافی نیست، یه لبخند هم باهاش هست، مث وقتی که از نزدیک همو می‌بینیم. و وقتی که همو می‌بینیم بغلت می‌کنم، مث یه رفیق، مث یه گنج.
اون چند لحظه رو برای همیشه دوست دارم، همون لحظه‌های اول؛ از دور دیدن، خندیدن، فریاد شادی کشیدن، «سلام رفیق» گفتن، بغل کردن، شادی رو تو چشمای هم پیدا کردن... دوس دارم این لحظه‌ها کش پیدا کنه، سوزن گرامافون همونجا گیر کنه و هی تکرار بشه و تکرار بشه و تکرار بشه. ابدی بشه.
نمی‌خوام به بعدش برسم. به زمانی که روبروی هم می‌شینیم و از درون هم جستجو می‌کنیم و به «سنجش» می‌افتیم، گیرم ناخودآگاه.
من روبروی تو نیستم برادر.

ادامه دارد...

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

آخر تو هم

 


هرگز بلور باور خود را
بر سنگ‌فرش کوچه شب آزموده‌ای؟
روزی تو هم
در یک حریق جنگل تاریخ
چتری به سر ز اخگر و خاکستر
از جستجوی یاوه، تهی دست می‌رسی
ای تک سوار بیشه پندار
امروز فاتحانه گذر کن
از شهرهای روشن اشراق
اما
فردا تو هم به کوچه بن بست می‌رسی

 

«واصف باختری» شاعر بزرگ افغان
نقل از وبلاگ «رهانه» سخیداد هاتف 
دیگر آثار