از کجا آمدهای؟ درخت از باد پرسید. باد پاسخ داد از آنجا که همه میآیند و شادی آوردهام. آن گاه هر چه نادیدنی در دامن داشت برافشاند و زمستان را به بهار بدل کرد.
□
چنین زیستنی را آرزو کردن طلب شادمانیست و به راستی مگر سرنوشت هر یک از ما بدان باد شبیه نیست که در اسفند میوزد و فروردین را به یادگار میگذارد و میگذرد. هر یک از ما حامل فروردینی هستیم در خور وسع خویش که آن را در زمین خواهیم پراکند و خواهیم رفت. نزاعی اگر هست بر سر وسع من و وسع توست، زیرا هر دو نادانیم و گمان میبریم که وسع ما بیش از دیگریست و به زیستن و فرمان دادن سزاوارتریم. اگر از دام نادانی برآییم و یکسره از این هیاهوی بیهوده کرانه کنیم، خواهیم دید که هر کسی صلیب خود را بر دوش دارد و گمان میبرد صلیب او سنگینتر است و به همین دلیل سزاوارتر است. اکنون که نادانی میاندار است، من و تو جز آن که به ریش آدم و عالم بخندیم، چه کاری از دستمان برمیآید؟ من بار خود را بردهام و همچنان خم میشوم تا دیگران تتمه بار خود -بار نادانی خود- را بر دوش من به مقصد برسانند. تو نیز میتوانی به من بپیوندی و دورادور، بی آن که مرا ببینی، از سر شوخی خم شوی و بگذاری دیگران بار جهالت خود را بر دوش تو بیندازند. مترس! له نخواهی شد. در حقیقت هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، زیرا بار من و تو را دیگری به دوش میبرد، آن که با من و توست.
فرامرزنامه، یوسفعلی میرشکاک، کلیدر، اول 85