صفحات

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

وصف دوست (9): «وحید رضایی»

Springزندگی یک فنر

خوش‌تیپ، خوش‌پوش، سر به هوا (به نظرم ترجیح می‌ده سر به هوا نشون بده)، گرم، خوش‌مشرب، از همه مهم‌تر صادق. رُک (البته شاید، برخورد نکردم)، بدون پشت پرده (به نظر من)، و کمی خُل‌ وضع! همیشه یا اغلب اوقات خندان (شاید علی‌رغم میل باطنی‌ش. از اینکه همیشه راضی و خوشحال به نظر برسه راضی نیست، اینو توی یکی از sms هاش گقت. پس چرا اغلب خندانه؟ ما ازش این انتظارو داریم؟)، بی‌ریا. و در یک کلمه: دوست‌داشتنی. می‌دونم زیاد کار می‌کنه. زحمت می‌کشه، از اعصاب و وقت و توانش زیاد مایه می‌ذاره.

عده‌ای از آدما هستن، بدون ترس، خودشونن. وقتی چیزی رو دوست دارن می‌گن دوست داریم، وقتی بدشون بیاد می‌گن بدمون می‌آد. بدون اینکه محاسبات پیچیده‌ای رو انجام بدن که همچین حرفی آیا شأنی به من می‌ده یا شخصیت و محبوبیت منو مخدوش می‌کنه. این چنین آدم‌هایی «بی‌جایگاه» به نظر می‌رسن. دنبال شخصیت نیستن. به همین خاطر به نظر منفعل، خود کم‌ بین، لوده و خُل وضع می‌آن، اما حقیقت اینه که اونا «بی‌هراسن». بی‌هراس از قضاوت دیگران، خودشونو زندگی می‌کنن، حرف‌های احقانه می‌زنن، به فکر اعتبارشون نیستن و هنوز روش زندگی کودکی رو همراه خودشون دارن. من فکر می‌کنم این فرشته‌های خندان خیلی سالم‌تر از آدم‌های شخصیت‌دار و با اِهنّ و تُلپی مثل منن. وحید از این دسته آدماست: بی‌هراس.

فنر عزیز! تو رو فنر نامیدم به خاطر انرژی و شادی‌ای که نشون می‌دی. عینهو یه فنر. کافیه انرژی اولیه رو بهت بدن تا خودت بری. بگیری و بری سرخوشانه. فنر، جهنده بی‌مبالات!

وحید رو دوست دارم. اون کودک آزادیه (در رفتار و روانش) که من نمی‌تونم باشم و من پیر آگاهیم که اون نمی‌تونه باشه. آدمای بی‌هراس آدمای بی‌تجربه‌ن (بی‌تجربه در اینجا صفتی با بار منفی نیست بلکه یک تشریح وضعیته). اون‌ها مثل ما (من) از تجربه مسخره شدن موقع یک اظهار نظر یا عمل نادرست و احمقانه به این نتیجه قطعی نمی‌رسن که «دفعه دیگه این‌طور عمل نکن»؛ مثل کودک؛ برای کودک «جیزه» معنایی نداره. اونها هراسی از اونچه برای بقیه وارد شدن به اون باعث عدم تعادل، بی‌ثباتی و مورد تمسخر قرار گرفتن می‌شه ندارن، اونها «بی‌ثبات»، «بی‌قرار» و «بی‌جای‌گاه»ن. این رابطه با اون‌ها رو برای پیرهای آگاه سخت می‌کنه. با آدم‌های کودک‌منش چطور باید رفتار کرد؟ کودک به چیزی تعهد نداره. چون تعهد متعلق به عقله. این باعث می‌شه نزدیکی به افراد کودک‌گونه سخت باشه. آیا به اون‌ها باید گفت متعهد باشین و بزرگ بشین؟ سؤال سختیه.

درسته که کودکانه زندگی کردن، بدون تعهد زندگی کردن و در نهایت «بی‌جایگاه» زندگی کردنه، اما باید توجه داشت که ما بزرگ‌ها هم اگر چه متعهدانه زندگی می‌کنیم (یا لااقل ادعاشو داریم) اما ما هم «بی‌جایگاه»ایم. همه رو هواییم «بی‌جا»ییم، «بی‌قرار»یم (بنابراین پناهی نیست، نه آغوش بزرگی نه معصومیت لبخند کودکی). این خصیصه روزگار ماست. در آغوش گرم بزرگ‌منشان «قراری» وجود نداره؛ پاسخ یا آرامشی. ما همه هم‌تراز و هم‌دردیم. ما در شرایط غیر قابل تصوری زندگی می‌کنیم. چیزی که جا و قراری نداشته باشه «وجود» نداره و تمام تراژدی همین جاست، ما وجود داریم و وجود نداریم. همه دردها از همین جا بلند می‌شه. تن می‌گه هستیم، روان می‌گه نیستیم. نیست هستیم. من، تو، فرد، جمع، دولت، مردم، جوان‌ها، پیرها، فرهنگ، اقتصاد، اخلاق، سیاست، دین، شریعت ... نیست‌اند و هستند. فاجعه همین جاست.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

چکیده زندگی

غلط کردن چیز خوبی‌ست. در واقع اعتراف به غلط کردن خوبست. وقتی ده بار پشت سر هم بگویید غلط کردم غلط کردم غلط کردم غلط کردم... یک جور احساس شادمانی می‌کنید. من امروز چهار صفحه ریز ریز بغل به بغل از گوشه راست بالا تا ته گوشه چپ پایین ورق A4 را پر کردم از «غلط کردم». چه لذتی داشت. یک اثر هنری شد اصلا. حاضرم قابش کنم و (توی یک قاب حسابی دست کم بیست هزار چوغی) آویزان کنم از دیوار سفید اتاقم. شده مثل یک ورد دعا؛ ورد «یا غلط الاغلاط یا غلط الغالاط یا غالط و یا مغلوط و برو الی آخر». یعنی مثل یک برگه عهد عتیقی شده، مثل یک ورق رمز، یا از آنها که به گردن گاو و شتر و بچه و درخت و از این دست آویز می‌کنند برای نمی‌دانم چه که مقدس است و ازین حرفها. ها! کلمه‌اش را پیدا کردم: «مقدس»! بله خیلی مقدس شده. یک ورق از بالا تا پایین یک‌دست نوشته «غلط کردم». خیلی مقدس شده. همان طور که گفتم اصلا یک اثر سمبولیک فراپست‌مدرن ساختارشکنانه‌ست به جان خودم. تازه مخصوصا اگر با خودنویس سیاه کم‌رنگ بنویسید. یک کم آب قاطی جوهرش کنید درست می‌شود. همچین کم‌رنگ بی‌حال باشد. تمام که شد خودتان حظ می‌کنید. اصلا می‌توانید به عنوان مانیفست یک عمر زندگی یا یک عمر کار هنری یا یک همچه چیزی به کارش بیندازید. جدی عرض می‌کنم. خیلی سمبولیک است. حتی من که باشم اگر یک هنرمند اسم و رسم‌دار مشهوری بودم می‌گفتم بعد از مرگم همه آثارم را محو کنند فقط همین یکی را به عنوان چکیده هنرمندیم بگذارند توی موزه‌ها، به عنوان وصیت‌نامه. حالا که اینها را نوشتم واقعا جدی شدم بروم یک قاب مشکی با فریم ضخیم چوبی سفارش بدم. چکیده زندگی آدم واقعا ارزشش را دارد. ندارد؟