صفحات

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

همکاری با موندریان

ما، ریش و موندریان!
به اصرار دوستان مرتکب شدم! (کسری، رضا و پیت*!)
__________________________________________________________
* A 1921 painting by Piet Mondrian: "Composition with red, yellow blue and black."
Piet Mondrian page on Artsy.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

دعوت

دوات و قلم

«به نام پیوند دهنده قلب‌ها»


والله مدتیه که می‌خوام این فکرو عملی کنم حالش نبوده. قضیه ازین قراره که مدتی پیش (خیلی وقت پیش) بنده در وبلاگ نیک‌آهنگ کوثر (کاریکاتوریست) دیدم که بازی‌ای برقرار کرده بودن مبنی بر «دست‌نوشته‌های حضرات چه شکلیه». به هر حال ملت کنجکاوی که ما باشیم دوست داریم این کارا رو. حالا هم بنده دوست دارم این پیشنهاد رو به جمیع حضراتی که این وبلاگ رو می‌خونن بدم که: «آقا (یا خانم، فرق زیادی نمی‌کنه) بیاین یه چهار خط به دست مبارک قلمی کنین و بذارین توی وبلاگ‌تون تا ببینیم کی چه جوری می‌نویسه تا یه کم سرمون گرم بشه و بعد احساس خوش‌وقتی کنیم و در نتیجه به قول کله پاک کن کلاً برای این که دور هم باشیم و اینا (نقل به مضمون!)».
اما! بله اما داره. بنده با عقل و شعور ناقص خودم (به تنهایی) به این نتیجه رسیدم که بهتره یه متن مشترک بدیم (بدم) تا برای شاهدان بی‌طرف مقایسه بین دست‌خط‌ها امکان‌پذیر باشه و صد البته با احترام به تمام اصول آزادی و دموکراسی شما آزادین هر چیز دیگه‌ای رو هم به رشته تحریر دربیارین مگر تا زمانی که این متن رو هم در کنارش به رشته تحریر دربیارین! (همین جا خدمت‌تون عرض کنم که کلی با خودم کلنجار رفتم که حالا چی بدیم (بدم) برای این متن مشترک؟ کاندیداها این‌ها بودن: اعلامیه جهانی حقوق بشر، غزلی از غزل‌های حافظ، مقدمه «ملل و نحل» ابن خلدون، یه صفحه از یک دیکشنری معتبر (یاد شاهرخ‌خان* افتادم)، حسنی نگو یه دسته گل، قسمتی از مکاشفات عمیق فلسفی بنده، خاطره‌ای از جناب نیچه، دعای سفره، شازده کوچولو، هر کس اینجا را بخواند خر است و... تا این که با همون عقل و شعور ناقص فهمیدم که آقاجان! هر چی بدیم (بدم) باز جایی برای گله‌گذاری عده‌ای عناصر معلوم‌الحال هست که این یا اون بهتر بود و از این قبیل. نهایتاً بعد از سوزاندن مقادیر متنابهی فسفر به متنی رسیدم و آن متن این است:) (لطفاً با دقت بخوانید)متن پيشنهادی بندههمان طور که می‌بینید و مثل خورشید عیان است، این متن نه مثل مقدمه ملل و نحل ابن خلدون طولانی و پیچیده، نه مثل غزل‌های حافظ لوس و بی‌مزه، نه مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر بی‌خود و به‌دردنخور و نه مثل شازده کوچولو احساساتی و بچه‌گانه‌ست، بلکه متنی‌ست در نهایت سلاست و صلابت و بلاغت و برخاسته از حس عشق و نوع‌دوستی و در ترویج اخلاق و مرام و این‌ها. حالا شما مختارید که این جملات زیبا را در دست‌نوشته‌هایتان بیارید یا این که آن قدر بی‌ذوق، بی‌دانش و البته تمامیت‌خواه و انحصارطلب هستید که به این پیشنهاد بنده از پشت لقد می‌زنید. نزنید لقد را (لگد را)! در این مملکت اسلامی که سراسر مهر و عطوفت و دستگیری (منظور دست و بال طرف را گرفتن است، اشتباه نشود) و نوازش ملت در سطح خیابان‌هاست چه معنی دارد لقد زدن؟ ببخشید از موضوع دور افتادیم. حالا شما رو با این توصیفات دعوت می‌کنم به این بازی و شما هم هر کسی رو خواستید دعوت کنید و آن‌ها هم هرکسی رو خواستند دعوت کنند و پیش بریم و بشویم یک موج در حد موج‌های اخیر. در نهایت وقتی موج خوابید شاید به دو سه نفر هم که متن پیشنهادی رو با پیازداغ بیشتری نگارش کردند، جایزه دادیم (دادم). همین جا عرض کنم هر کی تقلب کنه یعنی به جای دست‌خط خودش بره از روی سرمشق غلا‌م‌حسین امیرخانی** بنویسه، نه تنها بنده متوجه می‌شم بلکه سروکارش با خیل دوست‌داران و سینه‌چاکان من بلکه عاشقان خط و خوش‌نویسی می‌باشد که هجوم برند و در وبلاگ‌دانی‌اش را تخته کنند. جایزه رو هم خودتون تعیین کنید و هر کی خواست بنویسه در صورت برنده شدن چی می‌خواد (حالا سازوکار دموکراتیک برنده شدن –که زیاد هم مهم نیست- رو یه کاریش می‌کنیم). منتها چیزی ننویسید که در حد توان مالی و اخلاقی! و جسمی و روحی من نباشه. آقایان (و خانم‌ها، فرقی نمی‌کنه) یه خبر بدن وقتی دست‌خط‌شونو ارائه کردن تا ما هم داوری بکنیم (بکنم).
قربان شما
شرح صدر
________________________________________________
* رجوع کنید به کامنت‌های زیبای شاهرخ‌خان در این پست EraZer Head.
** از بزرگان حاضر خوش‌نویسی ایران.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

وصف دوست (1): «ایمان پورقلی‌زاده»

scream

من ایشون رو از سال‌ها پیش می‌شناختم. آدم ناراحتی بود. مدام زر می‌زد، یعنی که نمی‌شد شما یه بار اونو ببینین و یه چند ساعتی ساکت باشه. همه‌ش هم غر می‌زد. از همه چیز اشکال می‌گرفت، به هیچ چیز راضی نبود. خدا روح‌شو به آرامش ابدی برسونه! خیلی باحال بود، یعنی اگه حال داشت مثلاً از سفری چیزی برگشته بود، محالِ ممکن بود سرتونو با داستان‌ها و خاطره‌ها و صحبت‌هاش گرم نکنه. آدم تنهایی بود، در عین حال که دوست و رفیق زیاد داشت. خیلی زجر می‌کشید. معلوم نبود، از همه چیز زجر می‌کشید. چیزایی که ما رفیقاشو کک‌مونم نمی‌گزید اونو آتیشی می‌کرد. خیلی عجیب بود. هر وقت می‌دیدیش پُر بود ازین قضایا. فکر کنم خیلی حساس بود. این اواخر بیشترم شده بود. بعضی از رفیقاش دیگه کنارش گذاشته بودن. نمی‌خواستن تحت تأثیر این همه عصب و تشنج باشن. و اون مدام گداخته‌تر می‌شد، مث یه کوره ذوب آهن -خدا بیامرز- خیلی جوش زد یعنی بیش از حد توانش. چی می‌گن: خوشی‌ای از دنیا ندید، حتی از رفیقاش. بیچاره! بهش نزدیک نمی‌شدن، می‌ترسیدن، از بس که لهیب داشت. دست خودش نبود. ذاتاً معصوم بود. این خیلی سخت بود، من از اول می‌دونستم... ببخشید -یه لحظه- یادش افتادم بغضم گرفت. خیلی دلم براش می‌سوزه، یعنی چون می‌دونستم خیلی سختی می‌کشه؛ از زندگی کردن؛ آخر دووم نمی‌آره. داشت می‌رفت هندوستان. از همه چیز بریده بود، تو دریا غرق شد.